March 10, 2004

يک- مقدمه


ماجرای دیدار چند روزه ام با سهراب را مد تها بود می خواستم برای کسی تعریف کنم. قصد نوشتن اش را هیچ وقت نداشتم، ولی می خواستم یک جا بنشینم داستان را مو به مو برای دوستی آشنا یی بگویم که نمی شد. این بود که هر جا گوش شنوایی می یافتم، داستانم را تکه تکه تعریف می کردم یا هر جا خاطره ای به نمی دانم کدام د لیل د ر ذهنم زنده می شد، آن را با د یگران د ر میان می گذاشتم. بعد ها هم که از لس آنجلس رفتم به سیلیکن ولی، تا مد تها نه گوش شنوایی بود نه حال و حوصله ی داستان سرایی. بعد هم که سهراب به قول خود ش رفت مسافرت، خواستم چیزی بنویسم در حد ود چند صفحه که نشد. چون وقتی سهراب رفت، باز هم در حال و هوایی نبودم که بخواهم از این کارها بکنم...تا وقتی آن د ختر ایرانی را د ر دانشگاه دیدم.

[Continue...]

03:42 PM

دو- روز اول: تماشاخانه


در تماشاخانه ی خیابان پیکو، گوشه ی سالن تاریک و روشنی نشسته بود که صحنه اش را جوان ها پر کرده بودند. دانشجوها ی " یو سی ال اِی "(1) داشتند نمایش موز یکالی را تمرین می کردند که انگار قبلا˝ در "برادوی" (2) بر صحنه رفته بود.

تنها، گوشه ی سالن خالی از تماشاگر، نشسته بود و داشت تمر ین بچه ها را تماشا می کرد و نوری هم از یک جای سالن تابیده بود روی صورتش. در ِ سالن باز بود و من سرک کشیده بودم که ببینم چه خبر است و نگاهی هم به او انداختم و برگشتم توی راهرو.

[Continue...]

02:11 PM

سه- روز تعطیل: کنج اتاق


حالا نشسته ام کنج این اتاق کوچک ، کنار پنجره ای که به حیاط خلوت باز می‌ شود و دارم شماره ی زاون را می‌ گیرم. صاحب تماشاخانه گمانم شماره ی سهراب را نداشت و یادم نیست چرا از خودش نگرفتم. یا رویم نشد یا مستی‌ صحبت مان را به جایی‌ دیگر کشانده بود. تابستان بود و مدرسه یک هفته تعطیل بود و من بعد از کار حدود 5 و 6 عصر می‌ توانستم بروم توی خانه ام بنشینم تلویزیون تماشا کنم.

[Continue...]

01:22 PM

چهار- روز دوم: ماجرای کبالت


متل سهراب در خیابان پیکو ست و اصلا نزدیک ساحل نیست. هوا حسابی‌ گرم است و با اینکه عصر است و هرم گرما شکسته است خیس عرق می‌ شوم تا متل را پیدا کنم.
ماشین نیسان هشتاد و دو ام دو هفته پیش موتورش سوخت و صرف نداشت تعمیرش کنم. این بود که یک ماشین درب و داغان تر از اولی‌ خریده ام که کولر ندارد و چنان دودی از اگزوزش خارج می‌ شود که اگر پلیس بگیردم جریمه ام بیشتر از پول ماشین می‌ شود. حال و هوای متل و شرجی‌ هوا مرا یاد قصه های مارکز اندخته است و قصه های احمد محمود.

[Continue...]

12:36 PM

پنج- روز سوم: وست وود و رستوران لبنانی


روز بعد دوباره حدود 6 بعد از ظهر می‌ روم متل کنار نرده ها سهراب را صدا می‌ کنم که بیاید قفل را باز کند. تلفن اش را دارم و پیش از رفتن زنگ می‌ زنم که بداند دارم می‌ آیم. محافظ آبی‌ پوش این بار کنار نرده ها ایستاده و من گریزی ندارم که با او چاق سلامتی‌ مختصری بکنم. مرد موقری است که قیافه اش به مکزیکی‌ ها می‌ برد ولی‌ لبنانی‌ است. سهراب که می‌ آید در را باز کند سلام و علیک مفصلی‌ با او می‌ کند و مرا به او معرفی‌ می کند و می‌ گوید رامین یکی‌ از با هوش ترین دوستان من است و آدرس فلان رستوران معروف لبنانی‌ در خیابان وست وود را از او می‌ پرسد. معلوم است دوباره هوای "گرفتن" مرا در سر دارد و می‌ گوید امشب قرار است شا م برویم رستوران لبنانی‌.

[Continue...]

11:57 AM

شش- روز سوم : ادامه


من با سرعت کم رانندگی‌ می‌ کنم تا بعدا نتواند بهانه کند که " تند رفتی‌ گمش کردیم" و او هم دستم را خوانده است و خیلی‌ جدی دارد سمت راست خیابان را می‌ پاید. کم کم داریم نزدیک خیابان سنتا مونیکا می‌ شویم و هنوز هیچ کدام مان رستوران را پیدا نکرده ایم و من یواش تر می‌ کنم تا بلکه بشود دو طرف خیابان را نگاه کنم...بازی ست دیگر...می‌ خواهم رستوران را پیدا کنم و او را تا دم در بکشانم و اگر پا سست کرد کلی‌ خجالتش بدهم. ولی‌ این سهرابی‌ که من می‌ بینم می‌ دانم کوتاه نمی‌ آید و خوب...اگر راهمان دادند می‌ رویم می‌ نشینیم تفریحی‌ می‌ کنیم ولی‌ هنوز از رستوران خبری نیست.

[Continue...]

10:11 AM

هفت- روز چهارم: چخوف و دختر چک


چهار شنبه عصر بعداز کار دوباره می‌ روم سراغ سهراب و او را می‌ بینم که نشسته وسط حیاط با پیراهن رکابی‌ سفید و لیوان عرق در دست، با موهای شانه کرده و چهره ای شاداب، طوری که انگار یا شیطنتی‌کرده یا طرح شیطنتی‌ دارد در سر می‌ پروراند.
در را که باز می‌ کند و پشت میز می‌ نشینیم بلافاصله ابرویش را کج می‌ کند که:
“این تلفن محل کارت هم که یا اشتباه است یا درست کار نمی‌ کند."

[Continue...]

09:21 AM

هشت- روز چهارم : ادامه


سهراب باز چپ چپ نگاهم می‌ کند و موضوع را عوض می‌ کند. انگار من که هیچ، اصلا هیچ کس را شایسته ی اظهار فضل نمی‌ داند ولی‌ در رفتارش با من بخصوص بعد از این دو سه روز رفاقتی‌ پیدا شده که از تندی حرفهایش می‌ کاهد. از آنهایی‌ است که وقتی‌ با خودت حرف می‌ زنند دائم انکارت می‌ کنند ولی‌ پشت سر، خوبی‌ ات را می‌ گویند. هر چه هست این جوری خیلی‌ بهتر از آن است که جلو رویت تعریف بکنند و پشت سر پنبه ات را بزنند! او همیشه می‌ گوید ایرانی‌ ها خیلی‌ ها شان اینطوری اند.

[Continue...]

08:36 AM

نُه- روز پنجم: دختر سینما شناس


افشان در دانشگاه معروف پاسادینا داشت فوق لیسانس سینما می‌ گرفت. لیسانس سینما را از دانشگاه سن دیه گو گرفته بود و حالا آمده بود پاسادینا و خیلی‌ به سینما و فرهنگ ایران علاقه داشت. خیلی‌ فیلم دیده بود و از کار های کیا رستمی‌ خیلی‌ خوشش می‌ آمد. فیلم های سهراب شهید ثالث را اما تا آنجایی‌ که یادم می‌ آید زیاد ندیده بود. من هم دو سه تا از فیلم های سهراب را بیشتر ندیده بودم ولی‌ آن تصویر اسطوره ای موقع فیلمبرداری و اخباری که در باره ی او هر از گاه می‌ شنیدم خیلی‌ در ذهنم نقش بسته بود.

[Continue...]

07:39 AM

ده- روز ششم: خداحافظی


شنبه کار تعطیل است و حدود ده یازده صبح می‌ روم پیش سهراب که از خواب بیدار شده و صبحانه اش را هم خورده است و از بساط عرق خوری هم خوشبختانه اثری نیست. من این بار ضبط صوت ام را همان اول کار از جیبم می‌ کشم بیرون و می‌ گویم امروز می‌ خواهم همه چیز را ضبط کنم که اگر خدای نکرده آن وسط حرفی‌ جدی زده شد دستکم سندی از این ملاقات بر جا بماند! سهراب با بی‌ حوصله گی‌ نگاهم می‌ کند و می‌ گوید: “خیلی‌ خوب، بیا شعرهایم را برایت بخوانم.”

[Continue...]

06:51 AM

يازده- روزهای بعد: پایان


سه چهار روز بعد، سهراب صبح زود ساعت یک ربع به هفت تلفن می‌ زند برای احوال پرسی‌ و من باز سراغ ویدئوهایش را می‌ گیرم که قرار بود بدهد تماشا کنم. می‌ گوید فیلم ها را در اولین فرصت به من می‌ دهد و اینکه قرار است چند روز دیگر از متل در بیاید برود در “ولی‌" با مادرش، یا نامادریش، زندگی‌ کند.

[Continue...]

05:57 AM

دوازده- شعر و صدا


This file is not configured to stream over the Internet. You need RealOne Player to listen to the following audio file. It is recommended that you right click on the link below, download the file (choose Save Target As...) and then play it on your local machine. File size: 924 KB Time : 7:53 minutes

Sohrab reads his poems


این چهار شعر با عنوان چهار طرح از سهراب شهید ثالث در ماهنامه ایرانشهر، شماره 37بهمن ماه 1375 به چاپ رسید.
سهراب شهید ثالث روز یازدهم تیرماه 1377 در شیکاگو درگذشت.
بیشتر عکس های این صفحات از کتاب یادنامه سهراب شهید ثالث به کوشش علی دهباشی به امانت گرفته شده است.
متن زیر از نواری پیاده شده که بر همین صفحه به صورت فایل صوتی‌ در دسترس است.

[Continue...]

04:09 AM

سيزده- نقشه

02:04 AM

چهارده- چهار طرح ازسهراب شهید ثالث

ماهنامه ایرانشهر چاپ لس آنجلس شماره 37 بهمن ماه 1375

[Continue...]

01:26 AM