Home ||| « يازده- روزهای بعد: پایان | ديدار با سهراب شهيد ثالث | نُه- روز پنجم: دختر سینما شناس »

March 10, 2004

ده- روز ششم: خداحافظی


شنبه کار تعطیل است و حدود ده یازده صبح می‌ روم پیش سهراب که از خواب بیدار شده و صبحانه اش را هم خورده است و از بساط عرق خوری هم خوشبختانه اثری نیست. من این بار ضبط صوت ام را همان اول کار از جیبم می‌ کشم بیرون و می‌ گویم امروز می‌ خواهم همه چیز را ضبط کنم که اگر خدای نکرده آن وسط حرفی‌ جدی زده شد دستکم سندی از این ملاقات بر جا بماند! سهراب با بی‌ حوصله گی‌ نگاهم می‌ کند و می‌ گوید: “خیلی‌ خوب، بیا شعرهایم را برایت بخوانم.”

و می‌ رود توی اتاق، آرام می‌ نشیند روی صندلی‌ و می‌ گذارد میکروفن را روی پیراهنش نصب کنم و دفترچه ی شعرش را باز می‌ کند و چند تا از شعرهاش را می‌ خواند و قبل از خواندن شرح مختصری در باره ی آنها می‌ دهد. این چند شعر به اضافه ی هفت هشت دقیقه گفتگو از جمله یادگار هایی‌ است که از سهراب برای من باقی‌ مانده که آن را آخر داستان می‌ آورم . شعر ها را می‌خواند ،چند کلمه حرف جدی می‌ زند و پا می‌ شود می‌ گوید “ حالا برویم وست وود!" من حرف وست وود که می‌ شود از جا می‌ پرم و غر می‌ زنم که: “لس آنجلس این همه جا دارد، چرا دوباره برویم وست وود؟”
این بار هنوز چیزی ننوشیده ایم ولی‌ کیست که نداند سهراب از بد مستی‌ نیست که این کار ها را می‌ کند؟
به هر حال اصرار می‌ کند برویم نقاشی‌ های یکی‌ از دوستانش را که در وست وود گالری نقاشی‌ دارد تماشا کنیم. در لحنش این بار شوخی‌ و طعنه نیست و من فکر می‌ کنم این آخرین دیدار ماست و بگذار هر کاری می‌خواهد بکند، بکند. مدرسه دوشنبه شروع می‌ شود و تابستان ها درس ها را به صورت فشرده ارائه می‌ کنند، یعنی‌ یک درس تابستان معادل است با هر روز سه چهار ساعت کلاس رفتن و من هم دیگر امیدم را به مصاحبه از دست داده ام. تازه با شروع کلاس ها اصلا فرصت دیدار کسی‌ برایم باقی‌ نمی‌ ماند. 6 صبح باید پا شوم دوش بگیرم، پیراهنی‌ اطو کنم، بروم سر کار تا 6 بعد از ظهر. بعد هم کالج است تا ساعت 10 شب. خلاصه به سهراب گفته ام که هفته ی آینده نمی‌ توانم به دیدارش بروم. سهراب هم لابد برای همین است که کوتاه آمد و شعر هاش را خواند و حالا هم صحبت گالری نقاشی‌ می‌ کند. حتما دلش برای من سوخته، ولی‌ اوقاتش امروز اصلا خوش نیست. قضیه را که بیشتر جویا می‌ شوم می‌ فهمم که چکی‌ که قرار بوده چند روز پیش از آلمان به دستش برسد هنوز نرسیده و او مدتی‌ است پول متل را نداده. موقعی‌ هم که پا می‌ شویم برویم وست وود می‌ گوید: “برویم دفتر متل کار کوچکی‌ دارم بعد می‌ رویم گالری نقاشی‌.”
در دفتر متل دختر سیاه پوستی‌ هست که معلوم است سیاهپوست آمریکایی‌ نیست و سهراب می‌ گوید: “ این دخترک را می‌ بینی‌، خیلی‌ دلش می‌ خواهد به من بدهد ولی‌ چون در متل کار می‌ کند به درد سرش نمی‌ ارزد!” معلوم است دارد دردهاش را پشت این حرف ها پنهان می‌ کند. می‌ خواهم بگویم “تو را به خدا دست از این شوخی‌ ها بردار" ولی‌ صدایم در نمی‌ آید. و او می‌ گوید: “تو این دور و بر ها گشتی‌ بزن من می‌ روم توی دفتر زود بر می‌ گردم.”
انگار می‌ خواهد قضیه ی پول متل را رفع و رجوع کند و من خودم را توی پیاده رو جلو دفتر مشغول می‌ کنم تا سهراب بیاید ولی‌ معطلی‌ از ده پانزده دقیقه که بیشتر می‌ شود کلافه می‌ شوم و می‌ روم توی دفتر. وارد دفتر که می‌ شوم سهراب مرا به عنوان دوستش معرفی‌ می‌ کند و صحبت اش را با دخترک از سر می‌ گیرد. صحبت در مایه های این است که “من چنین کسی‌ بودم یا هستم" و من سعی‌ می‌ کنم به حرف هاشان گوش ندهم. حالا بعد از بیست و چند دقیقه من و سهراب می‌ زنیم بیرون طرف ماشین و سهراب می‌ گوید: “این دخترک خیلی‌ خاطرخواه من است و فرانسه هم بلد است" و رو می‌ کند به من که" :بالاخره ترتیب دوست دخترت را دادی یا نه؟” و من که حوصله ام از این حرف ها پاک سر رفته می‌ پرسم : “کجای وست وود قرار است برویم؟”

گالری نقاشی‌ را بلدم و هنرمند نقاش را هم یکی‌ دو بار اینجا و آنجا دیده ام و تقریبا می‌ شناسم. به گالری که می‌ رویم هنرمند نقاش با سهراب حسابی‌ چاق سلامتی‌ می‌ کند و سهراب کمی‌ حرف های جدی می‌ زند و بعد به من می‌ گوید:” این آقای نقاش خیلی‌ آدم شیطانی‌ است و ترتیب خیلی‌ ها را در شهر داده" و من هیچ نمی‌ گویم و نقاش هم اصلا جا نخورده. انگار یا آوازه ی سهراب را از دور شنیده یا در دیدارهای قبلی‌ اش با سهراب بسیار از این حرف ها شنیده و حالا کاملا سکوت کرده و می‌ خندد. آن روز یادم هست زیاد آنجا نماندیم. نقاشی‌ ها را نگاه کردیم و سهراب گفت برویم خیابان سنتا مونیکا نزدیکهای ساحل سری به فلان پستخانه بزنیم بلکه نامه و چک رسیده باشد و می‌ رویم خیابان سنتا مونیکا نزدیک ساحل دفتر پست خصوصی‌ یی‌ هست که گویا سهراب نامه هاش را آنجا دریافت می‌ کند و از مسئول آنجا سراغ نامه ای را می‌ گیریم که قرار است از آلمان بیاید. نامه هنوز نرسیده و سهراب خیلی‌ دمق می‌ شود ولی‌ سعی‌ می‌ کند به روی خودش نیاورد و با لحن بد داستان خانم هایی‌ را تعریف می‌ کند که یک زمان در لس آنجلس می‌خواستند به او کمک مالی‌ بکنند. می‌ گفت وقتی‌ از قصد آنها با خبر می‌ شود همه شان را به باد مسخره و ناسزا می‌ گیرد چیزی شبیه به این که “حرف پول را بگذاریم کنار...شما کدامتان می‌ دهید؟” و این حرف ها.
بعد بر می‌ گردیم متل و من شروع می‌ کنم کاسه کوزه ام را جمع کردن که سهراب می‌ رود سراغ کیف و کتابش و دفترچه چک اش را می‌ آورد دو تا چک می‌ نویسد می‌ دهد به من برای خرده خرج هایی‌ که در این مدت کرده ام. من البته حسابی‌ پکر شده ام و در این اوضاع و احوال نه دستم به گرفتن چک ها می‌ رود نه جرات رد کردن دست سهراب را دارم. به هر حال چک ها را می‌ گیرم و ته‌ جیبم می‌ گذارم. چک ها را هنوز هم دارم به اضافه ی هفت هشت ورق از اوراقی‌ که چند روز پیش از آن نشانم داد مثل رزومه و فیلموگرافی‌ و چند ورق که گمانم صفحات اول فیلمنامه ی “یکشنبه ها تعطیل" باشد.

چک ها را و اوراق را به من می‌ دهد و خداحافظی‌ می‌ کنیم. خداحافظی‌ مان خیلی‌ ساده و جدی است. قرار می‌ گذاریم هر از گاه باهم گپی‌ بزنیم و من اصرار می‌ کنم که سهراب هر کاری داشت هر وقت شبانه روز که باشد به خانه ام زنگ بزند. می‌ داند که صبح ها سر کارم و بعد از کار می‌ روم مدرسه و دیر وقت به خانه می‌روم و و‌ می‌ گویم اگر خانه باشم محال است تلفن را جواب ندهم ولی‌ عذر می‌ خواهم که سر کار نمی‌ توانم زیاد با او خوش و بش بکنم

March 10, 2004 06:51 AM

« يازده- روزهای بعد: پایان | ديدار با سهراب شهيد ثالث | نُه- روز پنجم: دختر سینما شناس »