Home ||| « دوازده- شعر و صدا | ديدار با سهراب شهيد ثالث | ده- روز ششم: خداحافظی »

March 10, 2004

يازده- روزهای بعد: پایان


سه چهار روز بعد، سهراب صبح زود ساعت یک ربع به هفت تلفن می‌ زند برای احوال پرسی‌ و من باز سراغ ویدئوهایش را می‌ گیرم که قرار بود بدهد تماشا کنم. می‌ گوید فیلم ها را در اولین فرصت به من می‌ دهد و اینکه قرار است چند روز دیگر از متل در بیاید برود در “ولی‌" با مادرش، یا نامادریش، زندگی‌ کند.

من خوشحالم که سهراب دارد بالاخره از آن وضع در می‌ آید ولی‌ هنوز ته دلم حرص می‌ خورم که این یک هفته ای را که گذشت خیلی‌ بهتر می‌ شد برگزار کرد و اینکه کاش بیشتر اصرار کرده بودم تا فیلم هایش را به من بدهد. یعنی‌ راستش را بخواهید گمانم سهراب فیلمی‌ در بساط نداشت و گر نه خیلی‌ بعید بود که این قدر لجبازی کند و فیلم هایش را به من ندهد. تازه می‌ شد فیلم ها را با هم تماشا کنیم و او هم به قول خودش ترجمه بکند تا من بفهمم، ولی‌ با آنکه تقریبا مطمئنم سهراب فیلمی‌ نداشت فکر می‌ کنم خوب بود بیشتر پاپیچش می‌ شدم. به هر حال با سهراب گپ مختصری می‌ زنیم و من عذر می‌ خواهم که باید بروم سر کار و از او تشکر می‌ کنم که تلفن زده. آدم عجیبی‌ ست واقعا. و من آن موقع هر جور قضیه را حلاجی‌ می‌ کردم می‌ دیدم امکان ادامه ی این آشنایی‌ برایم وجود ندارد.
سهراب هفته ی بعد هم دو سه بار موقعی‌ که خانه نیستم تلفن می‌ زند و پیغام می‌ گذارد که من چرا چک ها را هنوز نقد نکرده ام و من جواب این تلفن ها را نمی‌ دهم. نمی‌ دانم چرا موقعی‌ تلفن نزده که من خانه باشم تا با هم سلام و علیک مختصری بکنیم. یعنی‌ معلوم است راحت تر بوده پیغام بگذارد ولی‌ من نمی‌ دانم به او تلفن بزنم چه بگویم. مثلا چه دلیلی‌ می‌ توانم بیاورم که چرا چک ها را هنوز نقد نکرده ام؟ خودش می‌ داند چرا و می‌ داند که بعدا هم نقد نخواهم کرد. گمانم این موضوع را بهانه می‌ کند که آشنایی‌ مان از بین نرود. تنهایی‌ آدم را به چه کارها که نمی‌ کشاند. ولی‌ من هنوز دلخورم که این فرصت اینگونه گذشت. تجربه ای بود البته...تجربه ای که نمی‌ شد هیچ جور دیگر بر گزارش کرد.
با زاون هم گفتگوی مختصری می‌ کنیم و به او می‌ گویم چه شد و چه نشد! زاون همه اینها را می‌ داند. انگار از اول هم می‌ دانسته، ولی‌ دائم می‌ گوید باید هوای سهراب را داشته باشیم. زاون انگار هم مسیری را که سهراب دارد طی‌ می‌ کند می‌ بیند هم پایان خط را. به هر حال دیدار من با سهراب تقریبا همین جا ها تمام می‌ شود. یعنی‌ زاون یک بار دیگر هم چندین هفته بعد تلفن زد که جمعی‌ از دوستان سهراب قصد دارند فیلم های‌ سهراب را در یکی‌ از سینماهای سنتا مونیکا نمایش بدهند و مراسمی‌ برای بزرگداشت او ترتیب بدهند و من کلی‌ ذوق می‌ کنم و می‌ گویم اگر کاری از دست من بر می‌ آید در خدمتگزاری حاضرم.
یک بار دیگر هم یادم می‌ آید زاون زنگ زد که سهراب پیش او در دفتر مجله است و اگر می‌ شود بروم آنجا هم سلام و علیکی‌ بکنم هم سهراب را تا خانه اش برسانم. بعد از ظهر است، بعد از ظهر شنبه گمانم، که زاون دارد انگار مجله را “می‌ بندد" و سهراب کلی‌ رعایتم می‌ کند و هیچ فحشی‌ نثارم نمی‌ کند. بعد راه می‌ افتیم طرف خانه ی سهراب در “ولی‌" و او دوباره سوال پیچم می‌ کند که بالاخره دوست دختری گیر آورده ام که ترتیبش را بدهم یا نه؟ و بعد که به خانه شان می‌ رسیم، اصرار می‌ کند که بروم بالا که نمی‌ روم و بعد می‌ گوید چند دقیقه توی ماشین منتظر بمانم تا او برود بالا سری به خانه بزند و برگردد و وقتی‌ بر می‌ گردد دو تا سی‌ دی “جیپسی‌ کینگز" دستش است که به من می‌ دهد لابد به یادگار یا به خاطر چک هایی‌ که نقد نکرده ام. و می‌ گوید چند روز پیش در یک مهمانی‌ خانمی‌ ایرانی‌ را گیر آورده که خیلی‌ “خوب" است و اینها. و دیگر همین است و خداحافظی‌ می‌ کنیم و این آخرین باری است که سهراب را می‌ بینم. یعنی‌ راستش آن موقع فکر نمی‌ کردم به این زودی برود سفر. یادم هست یک بار که در باره سیاوش کسرایی‌ حرف می‌ زد گفت باورش نمی‌ شود سیاوش مرده باشد. می‌ گفت به گمان او سیاوش رفته سفر. حالا هم که من دارم این ها را می‌ نویسم باورم نیست که سهراب رفته باشد سفر. یک بار هم قبل از آنکه از لس آنجلس برود خبر دار شدم چند تا از فیلم هایش را قرار است در سینما “مونیکا" نمایش دهند. اسم فیلم ها یادم نیست ولی‌ یادم هست که انگار آن فیلم ها را دیده بودم. خلاصه خیلی‌ پای رفتن نداشتم.

فیلم دیدن هم یک جور سرگرمی‌ ست دیگر. چیزی مثل عشق و خانواده و مبارزه و این حرفها. یعنی‌ قبلا فکر می‌ کردم اینها چیزهایی‌ اند که به زندگی‌ معنا می‌ دهند ولی‌ الان خیال می‌ کنم اینها همه شان سرگرمی‌ اند تا بی معنایی‌ زندگی‌ را برای مدتی‌ از یاد ببریم. این است که تا یک سرگرمی‌ تمام می‌ شود دنبال سرگرمی‌ دیگری می‌ گردیم یا چه می‌ دانم، اگر سرگرمی‌ دیگری نیافتیم، ابری می‌ شویم و بر زندگی‌ می‌ باریم. یعنی‌ از آن چیزی که از مثانه در می‌ آید بر زندگی‌ می‌ باریم.

حالا به هر حال دارم می‌ روم طرف سینما “مونیکا" و با خودم می‌ گویم می‌ روم دور و بر سینما گشتی‌ می‌ زنم اگر دوستی‌ آشنایی‌ دیدم می‌ روم جلو، و گر نه همان موقع تصمیم می‌ گیرم بروم فیلم را ببینم یا نه. بعد می‌ روم توی پارکینگی‌ که روبروی سینما “مونیکا" ست، آن طرف خیابان طبقه ی دوم، ماشین را پارک می‌ کنم و پیاده می‌ شوم از همان طبقه ی دوم، جلو در ورودی سینما را نگاه می‌ کنم و می‌ بینم گروهی‌ جمع شده اند ولی‌ آشنایی‌ نمی‌ بینم و کمی‌ این پا و آن پا می‌ کنم و بر می‌ گردم...
سهراب هم گمانم با زندگیش همین کار را کرد. از فاصله ای نه چندان دور نگاهی‌ به اطراف کرد و چون رفیقی‌ ندید به زندگی‌ اخم کرد و بارید و رفت. یعنی‌ همان طور ها که گفتم به زندگی‌ بارید و جست و رفت.

March 10, 2004 05:57 AM

« دوازده- شعر و صدا | ديدار با سهراب شهيد ثالث | ده- روز ششم: خداحافظی »