Home ||| « سيزده- نقشه | ديدار با سهراب شهيد ثالث | يازده- روزهای بعد: پایان »

March 10, 2004

دوازده- شعر و صدا


This file is not configured to stream over the Internet. You need RealOne Player to listen to the following audio file. It is recommended that you right click on the link below, download the file (choose Save Target As...) and then play it on your local machine. File size: 924 KB Time : 7:53 minutes

Sohrab reads his poems


این چهار شعر با عنوان چهار طرح از سهراب شهید ثالث در ماهنامه ایرانشهر، شماره 37بهمن ماه 1375 به چاپ رسید.
سهراب شهید ثالث روز یازدهم تیرماه 1377 در شیکاگو درگذشت.
بیشتر عکس های این صفحات از کتاب یادنامه سهراب شهید ثالث به کوشش علی دهباشی به امانت گرفته شده است.
متن زیر از نواری پیاده شده که بر همین صفحه به صورت فایل صوتی‌ در دسترس است.

" من شعر هم می‌ گم و از میون شاعر های ایرونی‌ دو تا شاعر بزرگ هستن که من خیلی‌ دوستشون دارم. یکی‌ شون سیاوش کسرایی‌ یه که رفت. من می‌ گم رفت سفر . آرش کمانگیرش مثلا برای من و چند تا شعر های دیگه ی خوبش هست و بعد هم به خاطر سیاسی‌ بودنش من خیلی‌ دوستش داشتم و بعد سهراب سپهری یه که شعر های بسیار زیبایی‌ گفته. ولی‌ شعر های من هیچ کدومشون من می‌ تونم بگم زیبا نیستن، چون انگیزه ی این شعر ها همون مکتب دادائیسمه که یارو آمد گفت '"من یک چتر هستم" و خودشو به صورت یک چتر در آورد و رفت رو صحنه بعد خیط کرد، بعد برتون اینها یعنی‌ آندره برتون در فرانسه در اوایل سالهای 20- 1910 گروه سورئالیست ها رو به وجود آوردن که متشکل بود از خود آندره برتون، ماکس ارنست، پل الوار شاعر بسیار عالیقدر فرانسوی، مارگریت نقاش بلژیکی که من کارهاشو خیلی‌ دوست دارم و یک دزدی در ایران بلند می‌ کنه کارهاشو کماکان، به روی مبارکش هم نمی‌ یاره که دیگران ممکنه مارگاریت رو بشناسن، و لوئیس بونوئل که برای من، وقتی‌ کتابشو به زبون آلمانی‌ و فرانسه می‌ خونم، برای من مثل کتاب انجیل مقدسه. شبا همیشه بالا سرمه، الان تو اینجا نیست، تو این مسافرخونه نیست، ولی‌ کتاب دم دستمه. ترجمه ی فارسیش بسیار احمقانه و بد شده. و یک عنصر دیگه هم داشت این گروه سورئالیست ها به اسم سالوادور دالی‌ که نقاش بدی نیست و نبود ولی‌ آدم بسیار شارلاتان، خود فروش، و دیگران را بفروش بود، و در نتیجه می‌ خوام بگم اینا انگیزه های شعر منه.
این شعر ها در دو روز گفته شده. من قبلا شعر های عاشقانه هم می‌ گفتم، از روی حماقت. چون من باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشم که شعر بگم. بعد گویا این شعر ها نابود شده باشه، نمی‌ دونم ولی‌ این شعر هایی‌ که الان می‌ خونم که نابود نشده. و درست در این دو روز هم من گرسنه ام بود، نون و پنیر هم نداشتم ولیکن پدر خدا بیامرزم می‌ گفت شکم گرسنه عشق و عاشقی‌ نمی‌ شناسه. من با وجود این که گرسنه ام بود عشق و عاشقی‌ شناختم دیگه!

این شعر رو برای یکی‌ از دوستای خیلی‌ عزیزم که امیدوارم بشناسیش بعدا ، به اسم جواد، تقدیم کرده ام. البته بعدا که شعر تموم شد ها! فکر کردم به یه کسی‌ می‌ تونم تقدیم کنم.

یک روز
دیگر
حرف نزد.
گوش می‌ داد و نگاه می‌ کرد.
می‌ دید. فقط می‌ دید،
اما دیگر حرف نزد.
زنی‌ آمد و شب در رختخواب کنارش خوابید.
وقتی‌ بیدار شد هنوز بیرون شب بود.
مرد به سوی او چرخید.
در خواب می‌ گفت:
مردم یک کمی‌ سکوت کنید.
شاید دل خدا برایتان بسوزد.

لطفا، خفه شوید!

چهارم ژو ئن 96 (خنده)
معذرت می خوام می‌ خندم!

رامین: قبلا یه اشاره یی‌ کردین که اسم نداره شعرهاتون، این دلیلی‌ داره؟
سهراب: نه، من اصلا می‌ گم رو شعر نباید اسم گذاشت. اگر خیلی‌ شاهکار بشه، باید '"اوپوس" اش کرد. مثل کارهای موزیسین های کلاسیک.

این شعر رو به پسر عموی خیلی‌ عزیزم شاهین ثالث تقدیم کرده ام. اینهم باز بعد از اینکه گفته شده، و تقدیم نامه اش هم هست:
برای شاهین، همزادم

یک باره پیر شدم.
توی آیینه نگاه کردم:
آیینه هم پیر شده بود.
آن گاه کودکی‌ ام را به یاد آوردم:
سالخورده و فرتوت بودم.

آیینه از شعف خندید.

چهارم ژوئن (خنده و بغض)

این شعر، من بعد که می‌ گم راجع به چیه...به کسی‌ تقدیم نشده.

شهر بی‌ رحم
در آفتاب سوخت.

درختانش پنجه باز کرد
و جوانه ی آدم هایش خشکید.
دیگر،
آفتاب غروب نکرد.
باران گریست
و شهر بی‌ رحم خوابید.

پنجم ژوئن.
این شهر به نظر من لس آنجلسه.

یه قضیه ی با نمکه بی‌ نمک هم برای من اتفاق افتاد و اونم این بود که شب یک مرتبه طرف راست پهلوم درد گرفت. خیلی‌ درد بعدی می‌ کرد. طوری که من تا هفت صبح از ساعت چهار صبح بیدار بودم نمی‌ تونستم بخوابم. بالاخره بالشم رو، بالش دومی‌ رو، پیدا کردم گذاشتم رو جای دردم و هی‌ فشار می‌ دادم به این بالشه و اینقدر فشار آوردم که این بالشه درد منو، حالا به عنوان یه آدمی‌ که رفیق منه یا هر چی‌ دیگه هست، ساکت کرد. هفت، خوابم برد:

من
با بالشم
دعوایم شد.

شب تا صبح دعوا می‌ کردیم.

می‌ خواستم بالش را
روی پهلویم که درد می‌ کرد بگذارم
اما،
او خوابش می‌ آمد.

دعوایمان شد!

همین دیگه! چیز دیگه یی‌ ندارم. فعلا چیزی ندارم. شعر عاشقانه هم، بنده غلط می‌ کنم بگم!(خنده) "

March 10, 2004 04:09 AM

« سيزده- نقشه | ديدار با سهراب شهيد ثالث | يازده- روزهای بعد: پایان »