Home ||| « ده- روز ششم: خداحافظی | ديدار با سهراب شهيد ثالث | هشت- روز چهارم : ادامه »

March 10, 2004

نُه- روز پنجم: دختر سینما شناس


افشان در دانشگاه معروف پاسادینا داشت فوق لیسانس سینما می‌ گرفت. لیسانس سینما را از دانشگاه سن دیه گو گرفته بود و حالا آمده بود پاسادینا و خیلی‌ به سینما و فرهنگ ایران علاقه داشت. خیلی‌ فیلم دیده بود و از کار های کیا رستمی‌ خیلی‌ خوشش می‌ آمد. فیلم های سهراب شهید ثالث را اما تا آنجایی‌ که یادم می‌ آید زیاد ندیده بود. من هم دو سه تا از فیلم های سهراب را بیشتر ندیده بودم ولی‌ آن تصویر اسطوره ای موقع فیلمبرداری و اخباری که در باره ی او هر از گاه می‌ شنیدم خیلی‌ در ذهنم نقش بسته بود.

خلاصه برنامه ی دیدار سهراب که شروع شد همان روز اول به افشان تلفن زدم که “چه نشسته ای سهراب در لس آنجلس است" و اگر می‌ خواهد می‌ شود با هم برویم سراغش که البته زیاد استقبال نکرد. یک بار دیگر هم تلفن زدم گفتم این سهرابی‌ که من می‌ بینم اهل حرف جدی زدن نیست و خوب است اگر افشان می‌ تواند دوربین فیلمبرداری اش را به من بدهد که او گفت دوربین اش خراب است. حالا بعد از این ماجرای دختر چک دوباره زنگ می زنم به افشان که تماشاخانه ی فلان که دفتر من هم ،در ضمن،طبقه ی دومش است قرار است نمایش بچه های “یو سی‌ ال ا" را بگذارد و فردا می‌ شود با سهراب برویم هم نمایش را ببینیم هم شامی‌ بخوریم و اینها . افشان خیلی‌ استقبال نمی‌ کند ولی‌ قبول می‌ کند و من تاکید می‌ کنم که سهراب شاید گهگاه حرفهایی‌ بزند که مناسب حال و هوای مجلس نباشد ولی‌ اگر حرف نامناسبی‌ زد منظور بدی ندارد!
روز بعد یادم نیست با افشان رفتیم متل سراغ سهراب یا انگار سهراب را دم در تماشاخانه یا داخل آن ملاقات کردیم. یادم هست نمایش شروع شده بود و ما به سبک ایرانی‌ خودمان بدون خریدن بلیت و با سلام و علیک رفتیم ردیف عقب نشستیم مشغول تماشای نمایش شدیم. سهراب هنوز حرف ناجوری نزده بود ولی‌ من حتی‌ موقع تماشای‌ نمایش می‌ ترسیدم چیزی بگوید و مجلس را به هم بزند.
نمایش موزیکال قشنگی‌ بود که بچه های “یو سی‌ ال ا" از “برادوی" اقتباس کرده بودند و دختر آسیا یی‌ هم، خودمانیم، خیلی‌ خوشگل بود و خوب آواز می‌ خواند. ولی‌ در مجموع حوصله ی همه مان سر رفته بود و وقتی‌، میان پرده، همگی‌ مان رفتیم بیرون تا هوایی‌ بخوریم و افشان سیگاری بکشد، افشان خیلی‌ اخم کرده بود و وقتی‌ صاحب تماشاخانه نظرمان را در باره ی نمایش پرسید من و افشان گفتیم اصلا از این نمایش خوشمان نیامده! و صاحب تماشاخانه خیلی‌ تو ذوق اش خورد و چیزی گفت در این حد که “ ایرانی‌ ها اصولا فرهنگ دیدن این جور نمایش ها را ندارند" که افشان خیلی‌ بهش بر خورد و بعدا به من گفت" این یاردانقلی‌ کی‌ بود که اینجور حرف می‌ زد؟” و صاحب تماشاخانه هم بعدا به من گفت “این دختر افاده ای و بد اخلاق را از کجا گیر آورده ای؟” !
خلاصه سهراب که تا حالا سکوت کرده بود کم کم شروع کرد موضوع دختر آسیا یی‌ را مطرح کردن و نمی‌ دانم مستقیما به افشان گفت یا به من که “ ممنون می‌ شود اگر افشان برود با دخترک صحبت کند و بگوید سهراب از او خوشش آمده” و این حرف همان و برزخ شدن افشان همان. حالا من می‌ ترسم سهراب کار ناجوری بکند و پاک همه چیز را خراب کند چون سهراب می‌ گفت اگر افشان این کار را نکند خودش می‌ رود یقه ی دخترک را می‌ گیرد! به هر حال افشان طاقتش کاملا طاق شده و من پیشنهاد می‌ کنم از خیر نیمه دوم بگذریم و برویم رستورانی‌ جایی‌ گپی‌ بزنیم و شامی‌ بخوریم که موافقت می‌ شود ولی‌ افشان حسابی‌ دلخور شده و سهراب به راحتی‌ قبول نمی‌ کند که برویم و می‌ گوید او می‌ خواهد بماند بعد از پایان نمایش با دختر آسیایی‌ صحبت کند و کلک قضیه را بکند!
بالاخره سهراب را با هزار بدبختی‌ راضی‌ می‌ کنم برویم و به او می‌ گویم بعدا که افشان رفت بر می‌ گردیم تماشاخانه تا بتواند با دخترک حرف بزند.
بعد با ماشین تلق تولوق راه می‌ افتیم طرف خیابان وست وود و گمانم ساعت حدود 9 شب است و خیلی‌ از رستوران ها حالت نیمه تعطیل دارند و بالاخره یک رستوران تایلندی پیدا می‌ کنیم و می‌ رویم تو غذا یی‌ سفارش می‌ دهیم. بحث کوتاهی‌ در باره کیا رستمی‌ می‌ کنیم که نمی‌ دانم در ماشین شروع شد یا در رستوران و طی‌ آن سهراب کلی‌ حرف های آنچنانی‌ در باره شخص کیا رستمی‌ زد و داد افشان را در آورد که “این حرف ها چه ربطی‌ به فیلم و سینما دارد" و من مانده بودم آن وسط که بخندم یا خیلی‌ جدی باشم و مقداری هم در باره بونوئل حرف زدیم و سهراب یکی‌ دو جا گریه به گلو شد و وقتی‌ صحبت هجرت و تنهایی‌ بونوئل شد اشک به چشمهاش آمد و افشان حالا هم عصبانی‌ بود و هم آرام شده بود که سهراب صحبت دختر آسیا یی‌ را دوباره به میان کشید و به من یاد آوری کرد که تا خیلی‌ دیر نشده برگردیم تماشاخانه تا فرصت دیدار دخترک از دست نرود!
بعد افشان را رساندیم دم ماشین اش و با او خداحافظی‌ کردیم و یک راست رفتیم سراغ تماشاخانه ی خیابان پیکو که انگار بسته بود، یعنی‌ چراغ هاش خاموش بود و هیچ کس دم در نبود و من ماشین ام را آن طرف خیابان روبروی تماشاخانه متوقف کردم تا شاید کسی‌ را آن دور و بر ببینیم که ندیدیم و سهراب گفت “ ماشین را پارک کن برویم از نزدیک همه چیز را خوب وارسی‌ کنیم تا مطمئن شویم همه رفته اند" و من زیر بار نمی‌ رفتم که “حوصله داری؟...معلوم است که همه رفته اند" و او اصرار می‌ کرد که من حتما باید ماشین را پارک کنم تا دو تایی‌ برویم آن طرف خیابان و من آخر از کوره در می‌ روم که: “ محال است ماشین را پارک کنم" و او اگر می‌ خواهد می‌ تواند پیاده شود خودش برود آن طرف خیابان. آن وقت بود که سهراب قهر کرد و از ماشین پیاده شد و گفت اصلا خودش تاکسی‌ می‌ گیرد می‌ رود و من لازم نیست زحمت رساندن او به متل را بکشم. و من خیلی‌ جدی نگاهش کردم و پرسیدم پول تاکسی‌ دارد یا نه، و تهدیدش کردم که اگر سوار نشود بنده می‌ گذارم می‌ روم و او هم اگر پول تاکسی‌ ندارد می‌ تواند آخر شبی‌ تا متل قدم مختصری بزند و هوایی‌ بخورد.
شهر بی‌ رحم است دیگر...لس آنجلس است.
خلاصه سهراب آخر سر از رو می‌ رود و سوار ماشین می‌ شود و می‌ گوید محال است از دختر آسیا یی‌ چشم بپوشد و فردا هر طور شده خود را به تماشاخانه می‌ رساند و او را تور می‌ کند.
بعد می‌ پرسد:”تو بالاخره ترتیب این دوست مونث ات را می‌ دهی‌ یا نه؟”
و من بی‌ حوصله و عصبانی‌ طوری می‌ گویم نه که یعنی‌ اصلا نمی‌ خواهم در این باره حرفی‌ زده شود، ولی‌ سهراب ادامه می‌ دهد:”تو با دوست دخترت خیلی‌ جدی رفتار می‌ کنی‌، برای همین است که بهت نمی‌ دهد!” و من می‌ گویم افشان دوست دختر من نیست و گاز می‌ دهم که زودتر برسیم به متل. بعد ماشین را پارک می‌ کنم و سهراب را تا دم در اتاق اش بدرقه می‌ کنم و سهراب یادم هست یک ریز داشت در باره پایین تنه صحبت می‌ کرد و موقع خداحافظی‌ گفت:
“بحث جدی اگر می‌ کنی‌ اشکالی‌ ندارد، ولی‌ کمی‌ هم برای شان سورئال بازی در بیاور. آن هنرمند دادائیست یادت هست که در محفلی‌ گفت" من چترم" و کارش حسابی‌ گرفت؟ یا آن که هویج دستش می‌ گرفت و این ور و آن ور می‌ رفت...حالا تو هم هر وقت دوست دخترت را بردی خانه ات پس از آنکه صحبت های جدی کردی، پاشو فلانت را در بیاور بشاش به دیوار، من قول می‌ دهم طرف همان شب بهت بدهد!!!”

March 10, 2004 07:39 AM

« ده- روز ششم: خداحافظی | ديدار با سهراب شهيد ثالث | هشت- روز چهارم : ادامه »