Home ||| « نُه- روز پنجم: دختر سینما شناس | ديدار با سهراب شهيد ثالث | هفت- روز چهارم: چخوف و دختر چک »

March 10, 2004

هشت- روز چهارم : ادامه


سهراب باز چپ چپ نگاهم می‌ کند و موضوع را عوض می‌ کند. انگار من که هیچ، اصلا هیچ کس را شایسته ی اظهار فضل نمی‌ داند ولی‌ در رفتارش با من بخصوص بعد از این دو سه روز رفاقتی‌ پیدا شده که از تندی حرفهایش می‌ کاهد. از آنهایی‌ است که وقتی‌ با خودت حرف می‌ زنند دائم انکارت می‌ کنند ولی‌ پشت سر، خوبی‌ ات را می‌ گویند. هر چه هست این جوری خیلی‌ بهتر از آن است که جلو رویت تعریف بکنند و پشت سر پنبه ات را بزنند! او همیشه می‌ گوید ایرانی‌ ها خیلی‌ ها شان اینطوری اند.

حالا به هر حال از حرف من در باره ی “یکشنبه ها تعطیل" خوشش نیامده و شروع می‌ کند از دختر آسیا یی‌ حرف زدن!
با خود فکر می‌ کنم کاش ضبط صوت را روشن کرده بودم تا این چند کلمه حرف جدی ضبط می شد. دیروز راستش فکر کردم کار ما از ضبط صوت گذشته و امکان اینکه با این آدم بشود حرف جدی زد منتفی‌ است. برای همین به دوست “مونث" ام که دارد در دانشگاه “پاسادینا" فوق لیسانس سینما می‌ گیرد زنگ زدم که دوربین فیلمبرداری اش را بدهد از سهراب همین طور که گپ می‌ زنیم فیلم بگیرم که گفت دوربین اش خراب است. اینها اینطوری اند دیگر...با یکی‌ دیگر از دوستان صحبت کردم گفت یا می‌ توانم روزانه دوربین اجاره کنم که چیزی می‌ شود حدود روزی 30،40 دلار که برای من پول کمی‌ نیست، یا می‌ توانم بروم فروشگاه Circuit City یک دوربین فیلمبرداری بخرم بعد که کارم تمام شد ببرم پس بدهم، که این هم کار من
نیست. یعنی‌ نه اینکه از این فکر بدم آمده باشد ولی‌ اصولا عرضه ی این کار ها را ندارم.
خلاصه حالا نشسته ام روبروی سهراب بی‌ آنکه حرفهای او را ضبط کرده باشم و او دوباره شروع کرده است در باره ی دختر آسیا یی‌ حرف زدن و اینکه خوب است برویم تماشاخانه و اگر دخترک آنجا بود سهراب با او گپی‌ بزند تا بلکه با او دوست شود و ترتیبش را بدهد! ولی‌ من که دیگر این حرفها را جدی نمی‌ گیرم و به نظرم می‌ آید که تکرار یک حرف آن هم از این نوع، مثل سنگ بزرگ، علامت نزدن است.

بعد می‌ گوید " شنیده ام اینها تمرین شان تمام شده و از قضا می‌ شود از دوست سینما شناست بخواهیم برود با دختر آسیا یی‌ صحبت کند و او را برای من تور کند!”
و من با خودم می‌ گویم کاش یادم نرود وضع سهراب را دوباره برای دوستم توضیح بدهم که اگر سهراب چیزی در مایه ی پایین تنه گفت، فضا خیلی‌ جدی نشود! بعد به سهراب می‌ گویم دوستم از طرفداران پر و پا قرص عباس کیارستمی‌ است و با این حرف، سهراب دوباره جدی می‌ شود که “فلان منتقد سینمایی‌ گفته‌ کارهای کیا رستمی‌ بیشترش تقلید سبکی‌ است که من چند دهه ی پیش در “یک اتفاق ساده" مبتکرش بودم.”
برخورد بیشتر اینجایی‌ ها با کیا رستمی‌ این است که طرف آنقدر ها هم فیلمساز بزرگی‌ نیست و استقبال جشنواره ی کن و دیگر جشنواره ها از فیلمهای ایرانی‌ بیشتر بابت باج های سیاسی‌ حکومت های غربی‌ به حکومت ایران است. سهراب البته ارزش کارهای کیا رستمی‌ را اصلا نفی‌ نمی‌ کند ولی‌ با کیا رستمی‌ و کارهای او خیلی‌ مسئله دارد.
حالا که صحبت به اینجا کشیده شده من نمی‌ دانم چرا یکهو یاد فیلم “اتوپیا"ی سهراب می‌ افتم و برای اینکه صحبت به “یک اتفاق ساده" ختم نشود همین طور هوایی‌ می‌ گویم:” من در ذهنیت کیا رستمی‌ و تو گهگاه شباهت هایی‌ می‌ بینم، آدم هایتان درگیر یک جور تلاش بی‌ حاصل اند با نتایج گهگاه متضاد. مثلا در اتوپیا...”
این البته از آن حرف های شکمی‌ است که گاهی‌ می‌ گیرد و گاهی‌ نمی‌ گیرد! یعنی‌ آنقدر عام و کلی‌ است که ممکن است جرقه ای در ذهن شنونده ایجاد کند، یا نکند. از جنس حرف هایی‌ که “هوش مصنوعی‌" هم می‌ تواند بزند. چیزی شبیه به این که: “خوب تعریف کن ببینیم به کجا می‌ رسیم" و این چیز ها.سهراب هم البته دوباره دست مرا خوانده و می‌ گوید:
“بعله...داستان اتوپیا از قضا خیلی‌ سیاسی‌ بود...جاکش های فیلم مثل حکومت های مملکت هایی‌ مثل مملکت ما هستند که عوض شدن شان وضع کسی‌ را بهتر نمی‌ کند، و جنده ها هم مثل مردمی‌ هستندکه فکر می‌ کنند با عوض شدن جاکش ها وضع شان بهتر می‌ شود، که نمی‌ شود!”
من حالا دیگر حسابی‌ خنده ام گرفته و فکر می‌ کنم که ما را باش فکر می‌ کردیم این آدم شروع کرده حرف های جدی بزند. ولی‌ این از آن حرفهایی‌ است که انگار آنقدر ها هم خنده دار نیست.
خلاصه درگیر همین‌ حرف هاییم که دوست دختر چک سهراب پیدا می‌ شود و هر دو مان را از گرفتاری نجات می‌ دهد. قضیه ی دوست دختر چک را البته من خیلی‌ جدی نگرفته بودم و فکر می‌ کردم از ساخته های جدید سهراب باشد. یعنی‌ اولین باری که از دخترک برایم گفت قضیه قدری رومانتیک به نظرم آمد. می‌ گفت دخترک را ،که راحت چهل و پنج سالی‌ داشت، در داروخانه ای ملاقات کرده در همین لس آنجلسی که در شعرهایش شهر بی‌ رحم خوانده.
می‌ گفت به خاطر چند سال اقامتی‌ که برای معالجه ی سرطان در چکسلواکی‌ داشته، زبان آنها را راحت حرف می‌ زند. خودش می‌ گفت آلمانی‌ و فرانسه را هم راحت حرف می‌ زند. خلاصه می‌ گفت یک بار می‌ رود فلان داروخانه و خدا می‌ داند از کجا می‌ فهمد این خانمی‌ که در آنجا کار می‌ کند اهل چکسلواکی‌ است و سهراب شروع می‌ کند با این خانم به زبان شیرین چک صحبت کردن. خانم هم در جا بغض می‌ کند و گریه اش می‌ گیرد که" من این زبان را بیست سال است از کسی‌ نشنیده ام" و این صحبت ها. و بعد با هم دوست می‌ شوند و این خانم همان بود که از قضیه ی کبالت خوشش می‌ آمد و گهگاه برای سهراب غذا درست می‌ کرد و در یخچال می‌ گذاشت. خلاصه دخترک، خانمی‌ بود خوش صورت و خوش هیکل با قدی نسبتا کوتاه و اندامی‌ لاغر و بسیار سفید و بور و آن روز حسابی‌ شیک کرده بود و دامنی‌ بسیار کوتاه پوشیده بود و دیگر چه عرض کنم، با بنده سلام و علیکی‌ کرد و سهراب باز مرا به عنوان یکی‌ از دوستان نزدیک به او معرفی‌ کرد و همگی‌ نشستیم دور میز و سهراب شروع کرد به چرخاندن ودکا در دهان...که خانم به انگلیسی‌ در آمد که:
“مگر قرار نیست برویم بیرون شام بخوریم؟”
سهراب هم خودش را جمع و جور کرد و نگاه شیطنت آمیزی به من کرد که مثلا “یاد بگیر، دوست دختر به این می‌ گویند" و شروع کرد به ناز کردن که “ من هنوز آماده نیستم" و این حرف ها. خانم هم پا شد دست سهراب را گرفت برد توی اتاق به زور پیراهنی‌ تن اش کرد و کتی‌ به دستش آویخت و به سرعت روانه ی خیابانمان کرد. به ماشین بنده که رسیدیم البته کمی‌ مکث کرد و انگار به زبان هم آورد که “این دوستت انگار خیلی‌ پولدار نیست!” و من خنده ام گرفته بود که سهراب در باره ی من به دخترک چه گفته و بعد درهای ماشین را با غیژ غیژ و تلق تولوق فراوان باز کردیم و نشستیم توی ماشین، رفتیم طرف یک رستوران هندی که سهراب از غذاش خیلی‌ تعریف می‌ کرد. رستوران هندی با متل سهراب چندان فاصله ای نداشت و جای پارک ماشین هم فراوان بود و ما معطلش نکردیم و یکراست رفتیم تو.سهراب دیگر افتاده بود به لوس بازی و دائم به حالت گریه به گلو از دوست دختر چک می‌ پرسید:”دوستم داری یا نه؟” یا خاطره ی کوتاهی‌ از دوران اقامتش در چکسلواکی‌ تعریف می‌ کرد و بغض گلویش را می‌ گرفت که چه دورانی‌ بود و سهراب چه کارها که نمی‌ کرد...یا داستان آشنا شدن اش با دختر چک را چند باره تعریف می‌ کر گفت که روزی روزگاری کارگردان بزرگی‌ بوده و من تصحیح می‌ کردم که “ایشان هنوز هم کارگردان بزرگی‌ هستند" و اینها.

و دیگر یادم نمی‌ آید که خانم چه گفت و چقدر آنجا ماندیم، ولی‌ یادم هست که به متل که برگشتیم خیلی‌ دیرنبود ولی‌ من هر چه فکر کردم دیدم امکان ندارد در این اوضاع و احوال بتوانیم دوباره گپ مختصری بزنیم و وقتی‌ آنها را به متل رساندم پیاده نشدم و خداحافظی‌ کردم رفتم.

March 10, 2004 08:36 AM

« نُه- روز پنجم: دختر سینما شناس | ديدار با سهراب شهيد ثالث | هفت- روز چهارم: چخوف و دختر چک »