Home ||| « هشت- روز چهارم : ادامه | ديدار با سهراب شهيد ثالث | شش- روز سوم : ادامه »

March 10, 2004

هفت- روز چهارم: چخوف و دختر چک


چهار شنبه عصر بعداز کار دوباره می‌ روم سراغ سهراب و او را می‌ بینم که نشسته وسط حیاط با پیراهن رکابی‌ سفید و لیوان عرق در دست، با موهای شانه کرده و چهره ای شاداب، طوری که انگار یا شیطنتی‌کرده یا طرح شیطنتی‌ دارد در سر می‌ پروراند.
در را که باز می‌ کند و پشت میز می‌ نشینیم بلافاصله ابرویش را کج می‌ کند که:
“این تلفن محل کارت هم که یا اشتباه است یا درست کار نمی‌ کند."

یادم هست دیروز یا پریروز که تلفن محل کارم را خواست شماره ی فکس محل کارم را به جای تلفن محل کار به او دادم! تلفن خانه ام را داشت ولی‌ چون می‌ دانست هیچ وقت خانه نیستم تلفن محل کارم را خواسته بود که اگر کاری داشت زنگ بزند. آدمی‌ نبود که بخواهد خانه زنگ بزند و مثلا پیغام برایت بگذارد. می‌ خواست وقتی‌ تلفن می‌ زند کسی‌ باشد و گوشی‌ را بردارد تا بتواند گپ مفصلی‌ بزند و احیانا خرده فرمایشی‌ بکند. من البته از اینکه به خانه ام زنگ بزند ناراحت نبودم ولی‌ سر کار اصلا امکان گپ زدن با کسی‌ را نداشتم.‌ یک بار هم یادم می‌ آید که سهراب یقه ام را گرفت که به دوست دختر های سابقت در ایران تلفن کن تا من باهاشون حرف بزنم و برای تو بازار گرمی‌ بکنم تا اگر رفتی‌ ایران راحت بهت بدهند! و من با آنکه اصلا از این فکر بدم نیامده بود طوری موضوع صحبت را عوض کرده بودم که به او بر نخورد ولی‌ یادم هست وقتی‌ شماره تلفن محل کارم را خواست هیچ جور نتوانستم موضوع را ماستمالی‌ بکنم این بود که کارتم را در آوردم و از روی آن به جای شماره تلفن شماره ی فکس مان را به او دادم. و حالا او یقه ام را
گرفته بود که مرد حسابی‌ این تلفن که به جای بوق دائم سوت می‌ زند! خلاصه معلوم بود که از این قضیه کمی‌ دلخور شده ولی‌ نمی‌ خواست به روی خودش بیاورد که از یک جوان سی‌ ساله رو دست خورده است و چیزی گفت در این حدود که “این تلفن تو که دائم مشغول است" و من خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
“عجب؟ ببینم شماره تلفن را؟ شاید اشتباهی‌ شماره ی دیگری بهت داده باشم!”
نگفتم البته"شاید شماره را اشتباه می‌ گیری" چون نمی‌ خواستم بیشتر حرص اش را در بیاورم. ولی‌ صحبت که به اینجا رسید، سهراب سریعا دستم را خواند و موضوع را عوض کرد. انگار در یک آن فهمید که ادامه ی این موضوع باعث خجالتش می‌ شود. حتما چیزی می‌ گفتم شبیه: “ ا...این شماره فکس محل کار من است" و این حرفها. به هر حال بی‌ مقدمه می‌ گوید که امشب دوست دختر چک اش را دعوت کرده که حدود ساعت 7 و 8 بیاید متل تا برویم رستوران شامی‌ بخوریم. قبلا در این باره اصلا چیزی به من نگفته بود این است که دیگر دادم در می‌ آید که :
“مرد حسابی‌ پس ماجرای مصاحبه ی ما چه می‌ شود؟”
باز نگاه چپی‌ به من می‌ اندازد و لبخند محو شیطنت دوباره در صورتش پیدا می‌ شود و می‌ گوید: “ تا همه ی فیلم های مرا نبینی‌ فایده ندارد!”
می‌ گویم:” پس کو آن ویدئو هایی‌ که می‌ گفتی‌ جایی‌ قائم کرده ای؟ من زبان آلمانی ام عالی‌ است، تو ویدئو ها را “رو “ کن من همه شان را یکی‌ دو روزه می‌ بینم!”
باز چپ چپ نگاهم می‌ کند و این بار در صورتش یک جور لبخند بد جنسی‌ هست که مثلا “تا تو باشی‌ دیگر شماره ی فکس به جای شماره تلفن به من ندهی‌"، اینها را کاش به زبان می‌ آورد البته، و من دوباره می‌ گویم:
“نمی‌ شود به جای عرق خوری کمی‌ در باره ی خودت حرف بزنیم؟”
حالا کمی‌ کوتاه می‌ آید و پا می‌ شود می‌ رود تو ی اتاقش چیزی شبیه یک پوشه می‌ زند زیر بغل و می‌ آید بیرون می‌ نشیند کاغذ هایش را یکی‌ یکی‌ از توی پوشه در می‌ آورد می‌ گذارد روی میز:
“این کاغذی ست که انجمن منتقدین آمریکا برای من فرستاد که بتوانم ویزای آمریکا بگیرم. این نامه ی موزه ی فیلم نیو یورک است، این نامه ی جشنواره ی برلین است، این فیلموگرافی‌ بنده است، و این خلاصه ی فیلمنامه ایست که قرار است کار کنم...”
کاغذ ها را می‌ گیرم و به همه شان با دقت نگاه می‌ کنم. تقدیر نامه است پشت تقدیر نامه. تقدیر از نبوغ اش ، از انسانیت اش، از هنرش. باز عکس هایش را به یاد می‌ آورم با آن ریش سیاه و قیافه ی جدی که یا دارد گروهی‌ را هدایت می‌ کند یا تنها به جایی‌ خیره شده است...به او می‌ نگرم و باورم نمی‌ شود اینآدمی‌ که جلو من نشسته کسی‌ است که این همه فیلم ساخته آن هم بیشترش در کشوری مثل آلمان که می‌ گویند به خارجی‌ ها کمتر میدان می‌ دهند. لیست فیلم هایش را که می‌ خوانم می‌ رسم به فیلمی‌ که در باره ی چخوف ساخته.
می‌ پرسم: “چطور شد چخوف را انتخاب کردی؟”
این هم از آن سوال های مزخرف است، می‌ دانم. ولی‌ بالاخره باید یک جوری شروع می‌ کردم.
می‌ گوید:” چخوف استاد من است...اول چخوف بعد بونوئل...کتاب های اینها را من مثل کتاب های مقدس دوست دارم. کتاب بونوئل همیشه کنار تختخوابم هست و هر شب قسمتی‌ از آن را دوره می‌ کنم.”
یادم نیست کدام کتاب بونوئل را گفت. بونوئل کتاب خاطرات دارد؟ یک چیزهایی‌ یادم می‌ آید.
می‌ گوید:” دوستان آلمانی‌ و افغانی‌ و روسی‌ کمک کردند بروم شوروی تا فیلمی‌ در باره ی چخوف بسازم.”
کمتر پیش می‌ آید که در باره ی کسی‌ صحبت کند و دو سه تا فحش نصیب طرف نکند ولی‌ از بیشتر دوستان ایرانی‌ اش در آلمان با احترام زیاد یاد می‌ کند. از بزرگ علوی و سیاوش کسرایی‌ و دیگران.
حالا تا می‌ آیم از جزئیات بپرسم می‌ گوید: “ این چخوف می‌ دانی‌ زنش به همه می‌ داده ؟!”
باز در صورتش یک جور لبخند بدجنسی‌ هست ولی‌ چون می‌ بیند من اصلا خیال شوخی‌ ندارم می‌ گوید: “یک فیلمنامه تازگی‌ ها نوشته ام به اسم “یکشنبه ها تعطیل" که یک تهیه کننده ی ایرانی‌ قرار است سرمایه گذاری کند بسازمش.”
بعد پنج شش ورق به دستم می‌ دهد و می‌ گوید این شروع داستان است بخوان ببین چه طور است. من سه چهار ورق را تند تند می‌ خوانم و او عرق اش را می‌ خورد و می‌ گوید :”داستان یک خانواده ی آمریکای لاتین است که آمده اند ایالات متحده به رویای آمریکایی‌ شان تحقق ببخشند.”
می‌ گوید:” من خودم آنجایش را دوست دارم که مرد سقف ماشین اش را می برد تا ماشین اش بشود convertible !”
می‌ پرسد:” داستان خیلی‌ چخوفی‌ است، نیست؟”
و من که چند صفحه ی اول را که به انگلیسی‌ تایپ شده خوانده ام می‌ گویم:
“این به نظرم بیشتر مارکزی است تا چخوفی‌!”
و سهراب داداش در می‌ آید که:
“جاکش، حالا چون داستان در باره ی یک خانواده ی آمریکا ی لاتین است، می‌ شود مارکزی؟!”
حالا من با کمی‌ بدجنسی‌ می‌ گویم: " نه، ولی‌ این نوع کارهای عجیب و غریب و این جور فضا سازی بیشتر به نوشته های مارکز می‌ خورد تا چخوف!”

March 10, 2004 09:21 AM

« هشت- روز چهارم : ادامه | ديدار با سهراب شهيد ثالث | شش- روز سوم : ادامه »