Home ||| « هفت- روز چهارم: چخوف و دختر چک | ديدار با سهراب شهيد ثالث | پنج- روز سوم: وست وود و رستوران لبنانی »

March 10, 2004

شش- روز سوم : ادامه


من با سرعت کم رانندگی‌ می‌ کنم تا بعدا نتواند بهانه کند که " تند رفتی‌ گمش کردیم" و او هم دستم را خوانده است و خیلی‌ جدی دارد سمت راست خیابان را می‌ پاید. کم کم داریم نزدیک خیابان سنتا مونیکا می‌ شویم و هنوز هیچ کدام مان رستوران را پیدا نکرده ایم و من یواش تر می‌ کنم تا بلکه بشود دو طرف خیابان را نگاه کنم...بازی ست دیگر...می‌ خواهم رستوران را پیدا کنم و او را تا دم در بکشانم و اگر پا سست کرد کلی‌ خجالتش بدهم. ولی‌ این سهرابی‌ که من می‌ بینم می‌ دانم کوتاه نمی‌ آید و خوب...اگر راهمان دادند می‌ رویم می‌ نشینیم تفریحی‌ می‌ کنیم ولی‌ هنوز از رستوران خبری نیست.

خیابان سنتا مونیکا را که رد می‌ کنیم دنبال جای پارک می گردم که بتوانیم پیاده دنبال رستوران بگردیم. در خیابان وست وود هم که به این راحتی‌ جای پارک گیر نمی‌ آید و کم کم می‌ رسیم به محله ی ایرانی‌ های وست وود،
کتاب فروشی‌ ها و مغازه های ایرانی‌، و بالاخره ماشین را پارک می‌ کنیم و پیاده راه می‌ افتیم که مثلا رستوران لبنانی‌ را پیدا کنیم. سهراب حالا ضلع شرقی‌ خیابان وست وود را می‌ رود بالا طرف پمپ بنزینی‌ که روبروی کتاب فروشی‌ های ایرانی‌ ست و دوباره بازپرسی‌ اش را از من شروع می‌ کند که:
"در ایران دوست دختر داشتی‌ یا نه؟ و ترتیب آنها را می‌ دادی یا نه؟ و اینجا چطور ممکن است دوست دختری نداشته باشی‌ که ترتیبش را بدهی‌ ؟!"
و من آرام برایش توضیح می‌ دهم که :
"اولا هیچ وقت در زندگی‌ ام دون ژوان نبوده ام، ثانیا حاضر نیستم با دختر هایی که از نظر فکری با من همراه نیستند معاشرت بکنم."
و تا می‌ آیم توضیح بیشتری بدهم می‌ گوید:
"بعله، بعله...می‌ دانم...مگر ما فلان مان را از توی جوب پیدا کرده ایم که تو هر چیزی گیرمان بیاید بکنیم!"
من چیزی نمانده خنده ام بگیرد ولی‌ جلوی خودم را گرفته ام تا مبادا خنده ام مقدمه ی دیوانه بازی بیشتری بشود که سهراب می‌ گوید:
این دو تا دختر را که دارند می‌ آیند این طرف خیابان، می‌ خواهی‌ تورشان کنم؟!" و یک راست می‌ رود طرف دختر ها که تا این ور خیابان دو سه متری فاصله دارند و من هنوز در پیاده رو ایستاده ام و دارم آشکارا می‌ خندم و رویم را بر می‌ گردانم که دخترها فکر نکنند ما واقعا قصد مزاحمت داریم. سهراب هم که مرا بالاخره از رو برده است از کنار دختر ها رد می‌ شود می‌ رود آن طرف خیابان و من پس از یکی‌ دو دقیقه به او می‌ پیوندم.
حالا ایستاده ایم در پیاده رو غربی‌ خیابان وست وود بالاتر از کتاب فروشی‌کتابسرا و دو تایی‌ داریم غش غش می‌ خندیم.
می‌ گویم:" سهراب تو را به خدا کاری نکن که باعث درد سر بشود...اینجا که می‌ دانی‌ اگر بابت مزاحمت بگیرندمان پدرمان را در می‌ آورند."
ولی‌ او عین خیالش نیست و می‌ گوید:
"من که کاری نکردم. تو بیخودی می‌ ترسی‌ و خجالت می‌ کشی‌."
بعد راهش را ادامه می‌ دهد به طرف "کتابسرا" و یک سر می‌ رود تو ی کتاب فروشی‌ و من هم دنبال او.
در کتاب فروشی‌، صاحب کتابسرا هست و یکی‌ از خبرنگاران فعال شهر و یکی‌ دیگر که بعدا می‌ فهمیم جلو کتاب فروشی‌ بساط دارد.
خبرنگار فعال شهر را قبلا چند جا دیده ام و می‌ شناسم. با صاحب کتابسرا هیچ آشنایی‌ قبلی‌ ندارم ولی‌ چند باری همدیگر را دیده ایم. به هر حال سهراب تا وارد می‌ شویم، خودش و مرا معرفی‌ می‌ کند و همه از دیدن او هم متعجب می‌ شوند هم خوشحال. بعد می‌ گوید:
"راستش را بخواهید ما دنبال رستوران لبنانی‌ هستیم ولی‌ هر چه گشتیم پیدایش نکردیم!"
صاحب کتابسرا رستوران را خوب می‌ شناسد و آدرس اش را می‌ داند ولی‌ برای آنکه مطمئن شود تلفنی‌ از اطلاعات شماره و آدرس رستوران را می‌ گیرد و به ما می‌ دهد. ساعت حدود هشت و نیم، نه شب است و هر دومان می‌ دانیم که داستان رستوران لبنانی‌ به انتها رسیده است.
حالا سهراب از نفر سوم جویای احوال می‌ شود و او می‌ گوید اسمش علی‌ست و پوشه ی کوچکی‌ را باز می‌ کند تا عکس های زن و بچه اش را نشانمان دهد. می‌گویداز دانمارک آمده لس آنجلس تا اعتراض سیاسی‌ بکند و عجالتا در پیاده رو بساط گذاشته و اعلامیه پخش می‌ کند. ضد مجا هد و ضد سلطنت طلب است. سهراب متعجب نگاهی‌ به عکس ها می‌ کند و می‌ پرسد:
"تو زن و بچه ات را ول کرده ای آمده ای اینجا اعلامیه پخش کنی‌؟...گفتی‌ زنت دانمارکی‌ ست؟...عجب اشتباهی‌ کردی! زن های دانمارکی‌ بهترین زن های دنیایند."
حاضرین با حیرت سهراب را تماشا می‌ کنند و علی‌ در مقابل از او می‌ پرسد: "شما خودت زن و بچه داری؟"
و سهراب بلافاصله می‌ گوید:
"نه، ولی‌ کونی‌ هم نیستم!"
حاضرین دیگر پاک غافلگیر شده اند ولی‌ در صورت سهراب لبخند محوی هست که نمی‌ گذارد فضا خیلی‌ جدی شود. با این حال هیچ کس انتظار ندارد از چنین شخصیتی‌ چنین حرف هایی‌ بشنود. حالا همه فهمیده اند که سهراب کمی‌ بی‌ قرار است و لابد به خاطر چشم های قرمزش و احتمالا بوی مشروبی‌ که از او به مشام می‌ رسد این بر خورد را به حساب مستی‌ او می‌ گذارند. ولی‌ هر چه هست خیلی‌ مودب رفتار می‌ کنند و طوری صحبت می‌ کنند که مثلا اگر می‌ خواهید به رستوران لبنانی‌ بروید، بهتر است عجله کنید وگر نه می‌ بندند!
بعد، از کتابسرا بیرون می‌ زنیم و با ماشین می‌ رویم یک چهار راه پایین تر دوباره پیاده راه می‌ افتیم به طرف رستوران و وقتی‌ پیدایش می‌ کنیم ، نگاهی‌ به شیشه های سیاه آن می‌ اندازیم و بدون آنکه به یکدیگر چیزی بگوییم بر می‌ گردیم بالای چهار راه، آن طرف خیابان، می‌ رویم در یک رستوران ایرانی‌ و می‌ بینیم علی‌ آقای انقلابی‌ هم آنجاست و سه تایی‌ می‌ نشینیم وسط فضای خالی‌ رستوران غذا یی‌ می‌ زنیم و ماست و عرقمان را می‌ خوریم تا ساعت یازده که من سهراب را می‌ رسانم تا دم نرده های متل و خودم بر می‌ گردم خانه و راحت می‌ خوابم تا بتوانم صبح زود بیدار شوم بروم دنبال کار و زندگی‌.

March 10, 2004 10:11 AM

« هفت- روز چهارم: چخوف و دختر چک | ديدار با سهراب شهيد ثالث | پنج- روز سوم: وست وود و رستوران لبنانی »