Home ||| « شش- روز سوم : ادامه | ديدار با سهراب شهيد ثالث | چهار- روز دوم: ماجرای کبالت »

March 10, 2004

پنج- روز سوم: وست وود و رستوران لبنانی


روز بعد دوباره حدود 6 بعد از ظهر می‌ روم متل کنار نرده ها سهراب را صدا می‌ کنم که بیاید قفل را باز کند. تلفن اش را دارم و پیش از رفتن زنگ می‌ زنم که بداند دارم می‌ آیم. محافظ آبی‌ پوش این بار کنار نرده ها ایستاده و من گریزی ندارم که با او چاق سلامتی‌ مختصری بکنم. مرد موقری است که قیافه اش به مکزیکی‌ ها می‌ برد ولی‌ لبنانی‌ است. سهراب که می‌ آید در را باز کند سلام و علیک مفصلی‌ با او می‌ کند و مرا به او معرفی‌ می کند و می‌ گوید رامین یکی‌ از با هوش ترین دوستان من است و آدرس فلان رستوران معروف لبنانی‌ در خیابان وست وود را از او می‌ پرسد. معلوم است دوباره هوای "گرفتن" مرا در سر دارد و می‌ گوید امشب قرار است شا م برویم رستوران لبنانی‌.

من همچنان بی‌ حرف ایستاده ام و منتظرم ببینم سهراب چطور می‌ خواهد این قضیه را درز بگیرد ، ولی‌ محافظ لبنانی‌ انگار تازه سر حال آمده و شروع می‌ کند خیلی‌ مفصل آدرس آن رستوران مجلل را دادن و تعریف کردن از رستوران و می‌ گوید خوب است پیش از رفتن تلفن بزنیم و جا رزرو کنیم و اینها که سهراب می‌ پرسد:
"رقص عربی‌ هم دارد؟"
و طرف می‌ گوید آره و کلی‌ شرح و تفصیل می‌ آورد.
معلوم است سهراب باز چند جرعه ای در دهان چرخانده و تا اسم و آدرس دقیق رستوران را نگیرد کوتاه نمی‌ آید و بعد مرا دعوت می‌ کند بروم توی اتاق جایی‌ بنشینم. اتاق مستطیل شکلی‌ تمیزی است با تختخواب دو نفره و گنجه ی دیواری و یک تلویزیون کوچک روبروی رختخواب هست و ته اتاق در کوچکی‌ باز می‌ شود به آشپزخانه ی کوچک و مرتب با میزی کوچک و دو صندلی‌ کوچک که همانجا می‌ نشینیم و سهراب در یخچال را باز می‌ کند و بطری ودکا را در می‌ آورد می‌گذارد وسط میز !
بطری تقریبا خالی‌ است ولی‌ همان بطری یی‌ نیست که دیشب خالی‌ اش کردیم. چون یادم هست دیشب ته آن یکی‌ را کاملا بالا آوردیم ولی‌ این یکی‌ هنوز به اندازه ی یک چتول عرق دارد. انگار سهراب صبح رفته یک بطری دیگر خریده و تا این جای کار که ساعت 6 بعد از ظهر است ته این یکی‌ را تنهایی‌ بالا آورده. به هر حال بطری را که می‌ گذارد وسط از کمی‌ عرق شکایت می‌ کند و می‌ گوید خوب است برویم این بغل یک بطر دیگر بگیریم!
من که تازه نشسته ام می‌ گویم بهتر است امروز را کمی‌ در باره ی فیلم و این چیز ها صحبت کنیم که سهراب لج می‌ کند و می‌ گوید:
"فیلم های‌ من را اصلا دیده ای؟"
و من با کمی‌ عصبانیت می‌ گویم:"قبلا گفتم که چند تایی‌ از فیلم هایت را دیده ام، ولی‌ اگر حوصله نداری می‌ توانیم حرف های دیگر بزنیم."
سهراب کمی‌ کوتاه می‌ آید و می‌ گوید: " ویدئو بیشتر فیلم هایم را دارم و می‌ توانی‌ ببری خانه ببینی‌، ولی‌ چون بیشتر این ها به زبان های غیر انگلیسی‌ است باید یک جایی‌ ببینیم که من بتوانم برایت ترجمه کنم و الا هیچی‌ نمی‌ فهمی‌."‌
بعد می‌ گوید که چند تایی‌ شعر گفته که بعدا برایم می‌ خواند ولی‌ حالا بهتر است برویم یک بطر استولیچنایا بخریم و برگردیم! می‌ گوید چند تکه مرغ هم در یخچال هست که دوست دختر چک اش درست کرده و وقتی‌ برگشتیم می‌ شود با عرق بخوریم. من دیگر از رو رفته ام و کمی‌ هم خنده ام گرفته و می‌ گویم:"پس رستوران مجلل لبنانی‌ را چه کنیم؟"
و او می‌ گوید:" ها!...خوب گفتی‌. بر می‌ گردیم خانه کمی‌ عرق می‌ خوریم، بعد می‌ رویم رستوران لبنانی‌!"
حالا در پیاده رو داریم می‌ رویم طرف فروشگاهی‌ که چند صد متر بیشتر با متل فاصله ندارد که می‌ پرسد:"ترتیب دوست دخترت را بالاخره دادی یا نه؟"
و من که کم کم دارم به این قضایا عادت می‌ کنم می‌ گویم:" از دیشب تا حالا انتظار داری چه اتفاقی‌ افتاده باشد؟"
می‌ گوید:"خیلی‌ بی‌ عرضه ای ! این ها را نکنی‌ می‌ روند به دیگران می‌ دهند و به تو و انتلکتو ال بازی ها ت می‌ خندند."
بعد نمی‌ دانم چرا یاد آلمان می‌ افتد که:" در آلمان که بودم وکیلم می‌ گفت با این خانه و زندگی‌ که برای دوست دختر هام ساختم می‌ توانستم برای خودم یک قصر بسازم ولی‌ من چندین بار تمام خانه زندگی‌ ام را گذاشتم برای آنها و از خانه زدم بیرون."
وارد فروشگاه که می‌ شویم می رویم طرف قفسه مشروب ها و یک بطری استولیچنایا بر می‌ داریم می بریم طرف صندوق و آنجا سهراب شروع می‌ کند با جوانی‌ که پشت صندوق است گپ زدن و معلوم می‌ شود جوان صندوقدار اهل روسیه است و سهراب خود را معرفی‌ می‌ کند و می‌ گوید کارگردان است و فیلمی‌ در باره ی چخوف ساخته و آخر سر در باره ی تلفظ درست "استولیچنایا" می‌ پرسد و جوان صندوقدار چند بار تلفظ درست آن را تکرار می‌ کند که ما خوب یاد بگیریم.
بعد برمی‌ گردیم متل و من به بهانه ی رانندگی‌ از خوردن مشروب طفره می‌ روم و همین باعث می‌ شود سهراب پا شود پیراهن تمیزی به تن کند و کت خاکستری اش را بپوشد و بگوید:
"حالا پیش به سوی رستوران لبنانی‌!"
پیراهن هاش همه مرتب توی گنجه آویزان شده اند و سهراب می‌ گوید این ها را دوست دختر چک اش این طور مرتب و تمیز نگه می‌ دارد چون از ماجرای کبالت خیلی لذت می برد. بعد می زنیم بیرون طرف ماشین و تا من بیایم ماشین را روشن کنم سهراب می‌ گوید:
"خوب است سر راه یک سر هم برویم تماشاخانه بلکه دختر آسیا یی‌ آنجا باشد!"
می‌ گویم: "اولا که تماشاخانه سر راه ما به وست وود نیست، ثانیا گیرم که دخترک آنجا باشد، بعدش چی‌؟"
می‌ گوید:" تو کاریت نباشد، اگر دخترک آنجا بود من خودم می‌ روم سلام علیک می‌ کنم و بهش شماره تلفن می‌ دهم."‌
می‌ گویم:" خوب است این کار را یک روز دیگر بکنیم چون رستوران لبنانی‌ آنطور که محافظ آبی‌ پوش می‌ گفت خیلی‌ کلاسش بالاست و اگر دیر برویم ممکن است راهمان ندهند!"
و سهراب یکی‌ از آن نگاه های واقعا چپش را به من می‌ اندازد که حالا تو می‌ خواهی‌ مرا فیلم کنی‌؟ و کوتاه می‌ آید و به وست وود رضایت می‌ دهد.
از متل تا خیابان وست وود چندان راهی‌ نیست. دو سه چهار راه از خیابان پیکو می‌ رویم به طرف شرق و بعد می‌ پیچیم توی خیابان وست وود و من به سهراب می‌ گویم تو طرف راست را نگاه کن من طرف چپ تا رستوران را پیدا کنیم.
سهراب باز چپ چپ نگاه می‌ کند طوری که "بابا ما یک شوخی‌ کردیم، تو دیگر اینقدر پیله نکن" ولی‌ انگار فکر بهتری به سرش می‌ زند و می‌ گوید:
"آره ، همین جاها باید باشد، قبل از خیابان سنتا مونیکا."

March 10, 2004 11:57 AM

« شش- روز سوم : ادامه | ديدار با سهراب شهيد ثالث | چهار- روز دوم: ماجرای کبالت »