Home ||| « پنج- روز سوم: وست وود و رستوران لبنانی | ديدار با سهراب شهيد ثالث | سه- روز تعطیل: کنج اتاق »

March 10, 2004

چهار- روز دوم: ماجرای کبالت


متل سهراب در خیابان پیکو ست و اصلا نزدیک ساحل نیست. هوا حسابی‌ گرم است و با اینکه عصر است و هرم گرما شکسته است خیس عرق می‌ شوم تا متل را پیدا کنم.
ماشین نیسان هشتاد و دو ام دو هفته پیش موتورش سوخت و صرف نداشت تعمیرش کنم. این بود که یک ماشین درب و داغان تر از اولی‌ خریده ام که کولر ندارد و چنان دودی از اگزوزش خارج می‌ شود که اگر پلیس بگیردم جریمه ام بیشتر از پول ماشین می‌ شود. حال و هوای متل و شرجی‌ هوا مرا یاد قصه های مارکز اندخته است و قصه های احمد محمود.

متلی‌ است دو طبقه با حدود بیست اتاق یا سوییت در طبقه ی اول و بیست تا هم طبقه ی دوم. در اتاق باز می‌ شود به حیاطی‌ نعلی‌ شکل و وسط حیاط چهار پنج تا میز و ده بیست تا صندلی‌ هست که بنشینی‌ و بقیه ی آدم ها و مسافر ها را تماشا کنی‌. مسافر ها بیشترشان غیر آمریکایی هائی‌ هستند که آمده اند سری به ساحل سنتا مونیکا بزنند و تک و توک زوج هایی‌ که انگار آمده اند آنجا یکی‌ دو ساعت خلوت بکنند و بروند.
با سهراب قرار گذاشته ایم کنار در نرده ای حیاط که بر خیابان است و دربان یا محافظ آبی‌ پوشی‌ دور و برش پرسه می‌ زند. در نرده ای قول و زنجیری دارد که سهراب قرار است بیاید باز کند تا من مجبور نباشم بروم توی دفتر و بگویم به سهراب تلفن بزنند و این حرفها. خلاصه می‌ روم کنار نرده ها چرخی‌ می‌ زنم و کسی‌ را آن دور و بر نمی‌ بینم غیر از محافظ آبی‌ پوش که دارد می‌ آید طرف من تا لابد بپرسد با که کار دارم . تازه سهراب را می‌ بینم که از اتاقش می‌ زند بیرون. رکابی‌ سفید به تن دارد و بطری ودکا ی توی دستش را می‌ گذارد روی یکی‌ از میز های وسط حیا ط و می‌ آید طرف نرده ها. نگهبان آبی‌ پوش که مردی است حدودا پنجاه ساله، سهراب را که می‌ بیند سلامی‌ به هر دوتامان می‌ کند و دور می‌ شود. سهراب حالا ایستاده پشت نرده ها با یک رکابی‌ شل و ول و دارد قول و زنجیر نرده را باز می‌ کند. قیافه و لباس و مو و ریش سپید اش با آن قیافه ای که از او در عکس های قدیمی‌ اش دیده ام زمین تا آسمان فرق دارد. قفل را باز می‌ کند و سلام و علیکی‌ می‌ کنیم و می‌ رویم دور میزی می‌ نشینیم که بطری ودکا قبلا اشغالش کرده. من ضبط صوت را فورا در می‌ آورم و می گذارم روی میز کنار بطری ودکا و می‌ گویم اگر اشکالی‌ ندارد کمی‌ بعد این را روشن می‌ کنم. سهراب مخالفتی‌ نمی‌ کند ولی‌ طوری نگاهم می‌ کند که انگار دارد در دلش می‌ گوید "چاییدی" و پا می‌ شود می‌رود توی اتاقش دو تا لیوان پر از یخ می‌ آورد می‌ گذارد روی میز.

حالا بی‌ اختیار به یاد گفتگوی کافکا با آن جوان نویسنده می‌ افتم که گمانم انتشارات خوارزمی‌ در تهران چاپ کرده بود. آن وقت ها یادم هست از خواندن این کتاب خیلی لذت می‌ بردم. اسم آن جوان نویسنده، گوستاو یانوش ، را تازگی‌ ها به یاد آوردم ولی‌ این جا هر چه گشتم کتاب را پیدا نکردم. الان بعضی‌ وقت ها گمان می‌ کنم این کتاب اصلا خواب و خیال بوده است. چند سال پیش هم که کتاب خاطرات م. ف.‌ فرزانه در آمد یاد کافکا و یانوش افتادم. کتاب را دوستم در ایران برایم فرستاد وگرنه این جا محال بود چنین چیزی را پیدا کنم. کتاب فروشی‌ های خیابان وست وود بیشتر این کتاب ها را دارند ولی‌ من با اینکه خانه ام در لس آنجلس خیلی‌ نزدیک این کتاب فروشی‌ ها بود شش ماه یک بار هم به زور سری به این ها می‌ زدم. بر عکس تهران که سر و ته مان را می‌ زدی یا جلو دانشگاه تهران بودیم یا حول و حو ش کتاب فروشی‌ های میدان بیست و پنج شهریور. کتاب یانوش یا م.ف.‌ فرزانه نمونه ی بدی نبود برای کار که در سر داشتم. فکر می‌ کردم بد نبود می‌ نشستیم یک هفته با سهراب در باره ی فیلم هایش و داستان زندگی‌ اش حرف می‌ زدیم تا این که ا ین یک هفته تعطیلی‌ بین دو ترم بیهوده از بین نرود.

سهراب اما انگار در این حال و هواها نبود. یعنی‌ همان روز اول گفت که سرطان را جواب کرده و یک مقدار هم در باره ی دعوایش با دکتری که در چکسلواکی‌ او را درمان کرده بود گفت و مختصری هم در باره ی این که به او گفته اند اگر زیاد بنوشد دو سه سال بیشتر دوام نمی‌ آورد. حالا حتما برای همین‌ بود که دائم می‌ نوشید. عرق را هم قبل از آنکه بفرستد پایین مدتی‌ در دهان نگه می‌ داشت تا حتما بیشتر اثر کند. از سرطانش خیلی‌ نگفت، ولی‌ این را دائم تکرار می‌ کرد که برای درمان سرطان از بس به او کبالت تزریق کرده اند حالا در عشقبازی خیلی‌ دیر ارضا می‌ شود و به همین دلیل خانم ها خیلی‌ از او راضی‌ اند! و هر وقت هم از این چیز ها صحبت می‌ کرد، یاد دختر آسیا یی‌‌ می‌ افتاد که در صحنه ی تمرین تماشاخانه ی خیابان پیکو آواز می خواند. این جا به ژاپنی‌ ها ، چینی‌ ها ، کره ای ها و اینها می‌ گویند آسیایی. آن روز که گوشه ی سالن نشسته بود و تمرین بچه ها ی "یو سی‌ ال ا " را تماشا می‌ کرد انگار گلویش پیش آن دختر آسیا یی‌ گیر کرده بود و از همان روز پیله کرده بود که چقدر خوب می‌ شد می‌ توانست ترتیب آن دخترک را بدهد. گهگاه هم یاد دوست دختر چکسلواک اش در لس آنجلس می‌ افتاد که گویا برای همین قضیه ی کبالت خیلی‌ خاطر سهراب را می‌ خواست!
بعد از من پرسید که دوست دختر دارم یا نه؟
گفتم:"دوست مونث بله."
گفت:"نه...یعنی‌ دختری که دوستت باشد و ترتیبش را هم بدهی‌."
گفتم:"نه ولی‌..."
گفت:" ولی‌ ندارد! لابد پیش دخترها آنقدر حرف های گنده گنده می‌ زنی‌ که آن ها خودشان را جمع و جور می‌ کنند و از صرافت دادن می‌ افتند."
و ادامه داد:"پیش دوست دخترت نباید از کانت (Kant) حرف بزنی‌، باید دائم بخندی و فلان شعر بگویی‌ و از کانت (Cunt) صحبت بکنی‌!"
من راستش مانده بودم که چه بگویم. سعی‌ می‌ کردم نه خیلی‌ خشک و جدی باشم نه خیلی‌ شوخ و خودمانی‌ که سهراب خیال کند با این حرف ها حسابی‌ مرا گرفته است.
بعد از این خوشبختانه دست از سرم بر داشت و یادم نیست دیگر چه گفتیم و چقدر آن جا نشستیم، ولی‌ یادم هست که وقتی‌ متل را ترک کردم شیشه ی ودکا را خالی‌ کرده بودیم و من مست به خانه رفتم و راحت گرفتم خوابیدم.

March 10, 2004 12:36 PM

« پنج- روز سوم: وست وود و رستوران لبنانی | ديدار با سهراب شهيد ثالث | سه- روز تعطیل: کنج اتاق »