Home ||| « چهار- روز دوم: ماجرای کبالت | ديدار با سهراب شهيد ثالث | دو- روز اول: تماشاخانه »

March 10, 2004

سه- روز تعطیل: کنج اتاق


حالا نشسته ام کنج این اتاق کوچک ، کنار پنجره ای که به حیاط خلوت باز می‌ شود و دارم شماره ی زاون را می‌ گیرم. صاحب تماشاخانه گمانم شماره ی سهراب را نداشت و یادم نیست چرا از خودش نگرفتم. یا رویم نشد یا مستی‌ صحبت مان را به جایی‌ دیگر کشانده بود. تابستان بود و مدرسه یک هفته تعطیل بود و من بعد از کار حدود 5 و 6 عصر می‌ توانستم بروم توی خانه ام بنشینم تلویزیون تماشا کنم.

خانه که چه عرض کنم، اتاقی‌ هست و گنجه ای و حمامی‌ و یک حیا ط خلوت کوچک و با حس و حال. چیزی شبیه یک "گست هاوس" جمع و جور در خانه ای بزرگ با دیوار های سفید و بام آجری و مقداری دار و درخت. میان تمام "خانه" هایی‌ که داشته ام، این یکی‌ را بیشتر از همه دوست دارم. راحت است و کوچکی‌ اش اصلا اذیتم نمی‌ کند. صبح ساعت 6 پا می‌ شوم حمام می‌ کنم و می‌ روم سر کار. عصر ها هم تا هفته ی پیش ساعت 6 می‌ رفتم کالج تا ساعت 10 شب. مدرسه که باشد آخر هفته ها باید محکم بچسبم به درس و مشق. ولی‌ دیروز صبح توانستم بعد از مدتها بنشینم کنار پنجره با خیال راحت آفتاب بگیرم و رادیو گوش کنم. امروز هم می‌ خواهم کباب درست کنم و عرقی‌ بزنم و ویدئو تماشا کنم. تنهای تنها.
هفته ی آینده اما که درس نیست اگر نتوانم برای خودم برنامه ای جور بکنم، باید ساعت 6 عصر بروم خانه بنشینم کنار پنجره ای که آفتاب ندارد و برنامه های آشغال تلویزیون را تماشا کنم. شب هم ساعت ده که می‌ شود لابد چون خوابم نمی‌ آید باید شروع کنم عرق خوری که بتوانم زود بخوابم تا صبح ساعت 6 بیدار شوم بروم سر کار. پارسال به همین دلیل در یک هفته چنان پدری از معده ام در آوردم که کارم به دکتر و دوا و درمان کشید.

حالا به هر حال شماره ی زاون را گرفته ام و دارم با او حرف می‌ زنم. قصد مصاحبه را با او در میان می‌ گذارم و او مثل همیشه استقبال می‌ کند. می‌ گوید سهراب در مسافر خانه ای در سنتا مونیکا منزل کرده و چندان حال خوشی‌ ندارد. می‌ گوید خوب است فیلم "آنها به اسبها شلیک می‌ کنند" را ببینم. فیلم را ندیده ام ولی‌ حرفش را خیلی‌ شنیده ام. اسم فرنگی‌ اش این است:
They shoot horses, don't they? یعنی‌ نه اینکه اسب ها را الکی‌ بکشند، اسب ها را وقتی‌ که پایشان می شکند می‌ کشند. عجب فیلمی‌ است. فیلم را بعد از ظهر می‌ بینم و زنگ می‌ زنم به سهراب و می‌ گویم شماره اش را از زاون گرفته ام. کلی‌ تحویل می‌ گیرد و قرار می‌ گذریم که فردا بروم مسافرخانه او را ببینم.



March 10, 2004 01:22 PM

« چهار- روز دوم: ماجرای کبالت | ديدار با سهراب شهيد ثالث | دو- روز اول: تماشاخانه »