Home ||| « سه- روز تعطیل: کنج اتاق | ديدار با سهراب شهيد ثالث | يک- مقدمه »

March 10, 2004

دو- روز اول: تماشاخانه


در تماشاخانه ی خیابان پیکو، گوشه ی سالن تاریک و روشنی نشسته بود که صحنه اش را جوان ها پر کرده بودند. دانشجوها ی " یو سی ال اِی "(1) داشتند نمایش موز یکالی را تمرین می کردند که انگار قبلا˝ در "برادوی" (2) بر صحنه رفته بود.

تنها، گوشه ی سالن خالی از تماشاگر، نشسته بود و داشت تمر ین بچه ها را تماشا می کرد و نوری هم از یک جای سالن تابیده بود روی صورتش. در ِ سالن باز بود و من سرک کشیده بودم که ببینم چه خبر است و نگاهی هم به او انداختم و برگشتم توی راهرو.

چند وقتی‌ بود در طبقه ی دوم تماشاخانه اتاقی‌ اجاره کرده بودم برای کسب و کار. میزی داشتم و یک صندلی‌ راحتی‌ گوشه ی اتاق و تلویزیون و و یدئو و مقداری مجله و کتاب. می‌ خواستم مدتی‌ بنشینم آنجا چه می‌ دانم مثلا ویدئو تماشا کنم یا کتاب بخوانم. یک کامپیوتر هم گذاشته بودم روی میز و به همه می‌ گفتم می‌ خواهم بروم در کار کامپیوتر، مثل تدریس خصوصی‌ کامپیوتر و این حرفها. صاحب تماشا خانه هم گمانم تنها کسی‌ بود که این قضیه را جدی گرفته بود یا شاید به این کار تشویقم می‌ کرد چون می‌ دانست هیچ دیوانه یی‌ نمی‌ آمد اتاقی‌ را در تماشاخانه یی‌ تمیز و تازه ساز اجاره کند برای کار کامپیوتر.

خلاصه آن روز توی راهرو طبقه پائین ولو بودم که صاحبخانه گفت برو توی سالن آن گوشه را نگاهی‌ بکن و برگرد.توی سالن که رفتم اول بچه های وسط صحنه را دیدم و بعد نگاهی‌ به او کردم و برگشتم. او هم انگار نگاهی‌ به من کرد. توی آن تاریک و روشن راستش قیافه اش را درست ندیدم ولی‌ نگاهش مثل آنهایی‌ بود که وقتی‌ نگاهت می‌ کنند فکر می‌ کنی‌ دارند بغل دستی‌ ات را نگاه می‌ کنند.
وقتی‌ برگشتم صاحب تماشاخانه پرسید: " شناختی‌؟"
گفتم : "نه!"
مو و ریش اش سفید بود و اصلا دلیلی‌ نداشت بشناسمش. هیچ وقت ندیده بودمش. عکس های قدیمی‌ اش اصلا شبیه حالاش نبود. مو و ریش اش همیشه سیاه بود و صورتش کمی‌ چاق تر. همیشه هم یا داشت با کسی‌ حرف می‌ زد و با دست به جایی‌ اشاره می‌ کرد، مثل کسی‌ که دارد به زیر دستهاش دستور می‌ دهد، یا کنار دوربین فیلم برداری بود با جذبه ای که انگار دنیا رادر آن لحظه در فرمان خوددارد. صورتش در آن عکس ها مثل شمایل قدیسین بود در تمثال های قدیمی‌. تازه آن وقت هم که رفتم توی سالن، حواسم بیشتر به دخترهایی‌ بود که روی صحنه آواز می‌ خواندند. اگر آن یک ذره نوری هم که روی صورتش تابیده بود نبود شاید اصلا نمی‌ دیدمش.
از صاحب خانه پرسیدم: "کیست؟"
گفت: "سهراب شهید ثالث."
رفتم یک بار دیگر نگاه کردم. باز شباهتی‌ به عکس هاش نداشت. بیرون که آمد صورتش گل انداخته بود و حرف که زد معلوم شد دمی‌ هم به خمره زده.
آن وقت نشستیم پشت میزی که کنار پنجره بود. دم در ورودی،کنار گیشه، که می‌ شد لم داد و چای نوشید و تک توک آدم هایی‌ را تماشا کرد که در پیاده رو این طرف و آن طرف می‌ روند. نشستیم آنجا سلام علیکی‌ کردیم و سهراب و صاحب تماشاخانه مشغول صحبت در باره ی فیلمی‌ شدند که سهراب می‌ گفت قرار است بسازد. طوری حرف می‌ زد که انگار قرار بود همان روزها ساختن فیلم را شروع کنند. به صاحب تماشاخانه می‌ گفت بیاید در فیلم عهده دار کاری شود. بعد هم برگشت طرف من و بی‌ مقدمه گفت:" خب، تو می‌ خواهی‌ در این فیلم چه کاره باشی‌؟" طوری نگاهم کرد که انگار دارد گوش چپم را نگاه می کند و من فکر کردم دارد سر به سرم می‌ گذارد. ولی‌ آن قدر این حرف را جدی گفت که من جدی جواب دادم:" من دنبال این کارها نیستم، گهگاه فیلمی‌ تماشا می‌ کنم و اگر فکرم را به خود مشغول کرد چند کلمه یی‌ در باره اش می‌ نویسم. چون تنها تفریحم فیلم دیدن است."
گفت:"نه، بالاخره دستیار کارگردان، دستیار دوم کارگردان، دستیار فیلمبردار...!"
همان وقت بود که فهمیدم قطعا دارد سر به سرمان می‌ گذارد. بعد نمی‌ دانم چرا فکر مصاحبه به سرم افتاد. گفتم دیداری می‌ کنیم و گپی‌ می‌ زنیم و بالاخره هم فال است و هم تماشا و خیلی‌ جدی گفتم: " مصاحبه می‌ کنی‌؟"
این را که گفتم جدی شد و طوری نگاهم کرد که انگار "تو دیگر چه کاره یی‌". بدم نیامد البته، چون این بار نگاهش حالت نگاه های مسخره آمیز قبلی‌ اش را نداشت.
پرسید “چه کاره یی‌" ولی‌ یادم نیست چه جوری.
گفتم: " در ایران ادبیات انگلیسی‌ خواندم و اینجا دارم لیسانس کامپیوتر می‌ گیرم. هر از گاه فیلمی‌ می‌ بینم و چیزی می‌ نویسم.
"گفت: "کجا؟"
گفتم: " توی مجله یی‌ که "زاون" در می‌ آورد. "
پرسید: “ فیلم هایم را دیده ای؟”
گفتم:”یکی‌ دو تایش را...”
نیشخندی زد که “لابد فقط “یک اتفاق ساده " را؟”
گفتم:”طبیعت بی‌ جان را هم دیده ام و اتوپیا را. همانکه زوم کردی روی صلیب طرف موقع عشق بازی.” (3)
از این اشاره انگار خوشش آمد و گفت “زاون" را سالهاست که می‌ شناسد. طعنه ی پیشین دیگر اصلا در حرفهاش نبود و پاشد گفت برویم بیرون قدمی‌ بزنیم. دو سه مغازه را که رد کردیم، رفت توی مغازه ی عرق فروشی‌ و یک راست رفت سراغ بطری “استو لیچنا یا" و یک قوطی‌ سیگار هم برداشت و رفت طرف صندوق و طوری نگاهم کرد که مثلا منتظر چه هستی‌ یا چرا حساب نمی‌ کنی‌؟ بعد در پیاده رو دو سه جرعه عرق در دهانش چرخی‌ داد و فرستاد پایین و برگشتیم دوباره نشستیم کنار پنجره ی تماشاخانه و یادم نیست چه وقت از آنجا در آمدیم ولی‌ یادم هست که وقتی‌ از تماشاخانه در آمدیم، شب بود و هر دومان مست بودیم و صحبت مصاحبه هنوز به جایی‌ نرسیده بود...

1- UCLA: University of California in Los Angeles

2- Broadway New York: The New York commercial theater and amusement world

3- جزئیات فيلم اصلا يادم نبود. اين اشاره را در ايران از مجيد اسلامی شنيدم.

March 10, 2004 02:11 PM

« سه- روز تعطیل: کنج اتاق | ديدار با سهراب شهيد ثالث | يک- مقدمه »