Home ||| « دو- روز اول: تماشاخانه | ديدار با سهراب شهيد ثالث

March 10, 2004

يک- مقدمه


ماجرای دیدار چند روزه ام با سهراب را مد تها بود می خواستم برای کسی تعریف کنم. قصد نوشتن اش را هیچ وقت نداشتم، ولی می خواستم یک جا بنشینم داستان را مو به مو برای دوستی آشنا یی بگویم که نمی شد. این بود که هر جا گوش شنوایی می یافتم، داستانم را تکه تکه تعریف می کردم یا هر جا خاطره ای به نمی دانم کدام د لیل د ر ذهنم زنده می شد، آن را با د یگران د ر میان می گذاشتم. بعد ها هم که از لس آنجلس رفتم به سیلیکن ولی، تا مد تها نه گوش شنوایی بود نه حال و حوصله ی داستان سرایی. بعد هم که سهراب به قول خود ش رفت مسافرت، خواستم چیزی بنویسم در حد ود چند صفحه که نشد. چون وقتی سهراب رفت، باز هم در حال و هوایی نبودم که بخواهم از این کارها بکنم...تا وقتی آن د ختر ایرانی را د ر دانشگاه دیدم.

یعنی قبلا" در کالج د یده بود مش، ولی مد تی گمش کردم تا اینکه دوباره در دانشگاه پیدایش کردم و بی اختیار شروع کردم داستان را برایش گفتن. ولی او یکی دو ماجرا را که شنید رو ترش کرد و من فکر کردم شاید هیچ کس از این حرفها خوشش نیاید.خوب، آدم خیلی چیزها را برای دیگران تعریف می کند و کاری هم ندارد که طرف خوشش بیاید یا نیاید. یعنی اگر کسی خوشش نیامد می تواند موضوع بحث را عوض کند یا رویش را دائم این ور و آن ور کند یا هی ساعتش را نگاه کند ، ولی وقتی چیزی می نویسی در حدود ده بیست صفحه، می خواهی طوری بنو یسی که کسی پس از دو سه صفحه، مطلب را نگذارد زمین مثلا راهی دستشو یی بشود.

من هم راستش آن موقع که رفتم سراغ سهراب، فکرم این بود که بالأخره گفتگویی می کنیم و جا یی چاپ می شود ولی بعدا" داستان آن طور که فکر می کردم از آب در نیامد. دخترهمدانشگاهی هم شاید از جوانیش بود که از شنیدن چرت وپرت های ما این قدر رو ترش می کرد چون به گمان من اصلا" عجیب نیست که وقتی دو تا مرد دمی به خمره می زنند، چرت و پرت هم بگویند به خصوص در باره ی زنها. ولی او، هر جور هم که داستان را برایش تعریف می کردم شروع می کرد با من جدل کردن...می گفتم آخر این ها را که من نمی گفتم، می گفت تو یا او فرقی نمی کند، شما همه تان همینطور ید.

حالا این ها به کنار، یک بار هم که رفتم لس آنجلس، قصدم را با دوستم در میان گذاشتم و او هم گفت شک دارد کسی این چیزها را چاپ کند، آن هم بعد از کتابی که "سر رشته داری"(1) در آورده است. ولی گفت این ها به هر حال ارزش نوشتن دارد و گفت خوب است در این مورد حتما" با زاون"(2) صحبت کنم. زاون هم بعدا" کلی تشویقم کرد و کتاب سررشته داری و کتاب علی دهباشی را که در ایران در آمده ، داد ببرم خانه بخوانم.

به هر حال الآن قصدم از نوشتن این ماجرا این است که اگر بشود پلی بزنم میان خاطره و ادبیات. حالا اگر این پل خیلی هم محکم از آب در نیاید، نیاید. دختر همدانشگاهی هم که حالا نیست که رو ترش کند یا بی دلیل ا عصاب مرا خراب کند. ده دوازده سال پیش، یادم هست وقتی در ایران چهار شنبه ها می رفتیم کلاس گلشیری، همه داستان می نوشتند و من نظر پرانی می کردم. و خوب یادم هست که گلشیری همیشه به من می گفت: " آقا جان، این حرف هایی را که می گویی بردار بنویس! " این خاطره هم همیشه با من هست که وقتی مهدی اخوان ثالث فوت کرد، گلشیری مطلبی نوشت در مجله ی آدینه در باره ی یکی از داستان هایی که خود اخوان ثالث برایش تعریف کرده بود، و خیلی ها از این مطلب خوششان نیامد.

خلا صه حالا که دارم این ها را می نویسم، اصلا" باکیم نیست که کسی داستان را تا آخر نخواند یا مثلا" پس از خواندن دو سه صفحه ، مطلب را بگذارد زمین و دیگر سراغش هم نیاید... (3)

(1)

مهدی سر رشته داری

(2)

داستان نو یس و و یراستار نشر یات معتبر فرهنگی در لس آنجلس Zaaven

(3)

این مطلب در سال 2001 میلادی ، 1379 شمسی در سن هوزه کالیفرنیا نوشته شد ولی هیچگاه به چاپ نرسید.

March 10, 2004 03:42 PM

« دو- روز اول: تماشاخانه | ديدار با سهراب شهيد ثالث