October 06, 2005

از اصغر بپُرس

يکی از دوستان خيلی ‌وقت پيش‌ها می‌گفت اگر قرار شود "جَک این دِ باکس" را ترجمه کنند، من می‌گويم "اصغر تو قوطی". حالا من هم اگر می خواستم برای «Ask Jeeves» معادل فارسی انتخاب کنم می گفتم: «از اصغر بپرس»!

خلاصه از وقتی قرار شده شرکت محترم ما، آقای"جيوز" (بر وزن ديو+ز) را مرخص کند، يک عده آدم بی‌کار پيش‌نهاد هايشان را فرستاده‌اند اين‌جا. صفحه البته خيلی سنگين است و دير باز می‌شود (اگر باز بشود) ولی من يکی از آن‌ها را همين‌جا می‌آورم تا ذهنتان باز شود و اگر چیزی به فکرتان رسید بفرستید...خوشحال می شوند!

10:09 PM

June 26, 2005

دموکراسی 101

مدتی‌است دچارِ وب‌گردیِ مزمن شده‌ام. از بی‌کاریِ بسيار است لابد. اين دو سه هفته‌ای که گذشت بدون کم‌ترين اغراق ساعت به ساعت ده پانزده وب‌لاگِ فارسی را دقيق خوانده‌ام. همه‌شان درگير انتخابات "نيمه دموکراتيک" رياست جمهوری بودند. من اين اصطلاح را اصلا نمی‌پسندم! رأی دادن و تبليغات انتخاباتی در نظام غير دموکراتيک، تمرين دموکراسی نيست. نظام‌هایی که همین را هم ندارند غير دموکراتيک‌ترند، نه ‌که این‌ها نيمه باشند و بعضی يک‌چهارم و ديگران يک‌هشتم. چقدر هم این وسط به ما اين‌ورِ آبی ها بدوبيراه گفتند! با اقليت‌های سياسی انگار ميانه‌ای ندارند. يا بايد اکثريت باشی يا کمک کنی ديگران اکثريت شوند. همه چيز را هم بايد خودشان تجربه کنند تا باور کنند. مثل خودمان پانزده بيست سالِ پيش. دو سه هفته "تمرين‌"های‌شان را می‌کنند و بعد می‌روند دنبالِ کار و زندگی. مثل بيشترِ خودمان، همین چندين و چند سالِ پيش.

11:47 PM

May 30, 2005

لينوکس؟

هفت هشت سالِ پيش تلفظ خيلی آمريکایی "لاینِکس" اين‌جا کلی بحث‌انگيز شده بود، حالا هم تلفظ خيلی ايرانی "لينوکس" کمی مرا اذيت می‌کند. تلفظِ فنلاندیِ نامِ کوچک جناب تُروالدز اين است: لينوس، هم‌چون "ليمو"س، يا "مينو"س ولی بروبچه‌های ايرانی (يا به‌قول خودشان "بروبچز") گويا Linux را لينوکس می‌نويسند و لينوِ آن را مثل ليتوِ "ليتوگرافی" تلفظ می‌کنند.
من به پيروی از جدل‌های زندگیِ قبلی خود، آن‌جا که با زبان‌شناسی هم‌راه بود، هنوز باور دارم که نام‌های خارجی را خوب است همان‌طور که در زبان مبدأ تلفظ می‌کنند، تلفظ کرد ولی اگر قرار است مردم کمی آب قاطی تلفظ‌ها بکنند خوب‌تر است به تلفظ انگليسی نزديک‌تر شوند: در اين مورد، به گمان من، "لينِکس" يا "لينيکس" خيلی بهتر از "لينوکس" با اُ کوتاه است.
اين صفحه را هم نگاه کنيد البته ضرر ندارد.

06:58 PM | Comments (2)

February 21, 2005

وقتی که مَردا پاشَن...*

امروز ساعت 3 صبح در راه خانه و در حال رانندگی، به فکر ِ ميهن ِ عزیز بودم و بارانی می‌باريد که مدت‌ها ندیده بودم؛ توفنده و سيل‌آسا چنان که می‌گویند. وجه ِ استعاری ِ "بارون ِ جر جر" ِ شاملو هم مُحکم گریبانم را گرفته بود:" تو این هوای ِ گریون، شر شر ِ لوس ِ بارون، که شب سحر نمی‌شه، زُهره به در نمی‌شه..." این طرف صحبت ِ حمله‌ی نظامی ، آن طرف رژیمی که قدرت سرکوبش ذره‌ای کم نشده. چه می‌دانم ، من که هنوز نگران سازش این‌ها و آن‌ها هستم و مردها و زن‌هايی که پا نمی‌شوند هم قربانیان ِ حمله یا سازش خواهند بود اگر پا نشوند. چشم بسته غيب گفتم، می‌دانم!


* "زُهره‌ي ِ تابون اين‌جاس، تو گره ِ مُشت ِ مرداس، وقتي که مردا پاشن، ابرا ز ِ هم مي‌پاشن، خروس ِ سحر مي‌خونه، خورشيد خانوم مي‌دونه، که وقت ِ شب گذشته، موقع ِ کار و گَشته. خورشيد ِ بالابالا، گوشِش به زنگه حالا."

09:49 PM

February 19, 2005

بارانِ شديدِ اين روزها

shamlu_havaa.gif
هیچ نشده بارونِ شدید بیاد و یادِ این شعر نیفتم. این شعررا شاملو 50 سال پیش در زندانِ قصر گفته و بچه های سیاسی هم سال ها بعد روش آهنگ گذاشته بودند و در کوه و دشت می خواندند:
باران
(از هوای تازه)
بارون مياد جرجر
گم شده راه ِ بندر
ساحل ِ شب چه دوره
آب‌اِش سيا و شوره
اي خدا کشتي بفرست
آتيش ِ بهشتي بفرست
جاده‌ي ِ کهکشون کو
زُهره‌ي ِ آسمون کو
چراغ ِ زُهره سرده
تو سياهيا مي‌گرده
اي خدا روشن‌اِش کن
فانوس ِ راه ِ من‌اِش کن
گم شده راه ِ بندر
بارون مياد جرجر

[Continue...]

09:54 AM

February 18, 2005

مورچه ‌و کله پاچه

‌هفته پیش که برای تغییر روحیه شروع کردم به دستکاری در تمام صفحه‌ها متوجه شدم روبات‌های محترم برایم ده‌ها "نظر" گذاشته اند: از تبلیغ پوکر بگیر تا داروهای خوب خوب و راه‌های بزرگ کردن اعضای بدن. یاد خانه قبلی‌ام افتادم که از سی تا تلفن بیست‌‌ونه تاش تله‌مارکتینگ بود و آن یکی دو آشنا هم تا می‌فهمیدند من ممکن است خانه باشم و تلفن را از ترس مزاحم‌‌ها بر ندارم، پیام نمی‌گذاشنتند تا چشمم در بیاید! به هر حال عجالتا دو روز وقت صرف کرده‌ام تا راه جلوگیری از ورود این "کامنت"‌ها را یاد بگیرم و مجبور نشوم "کامنت"‌ها را به‌کلی ببندم به این امید که اگر آشنایی سالی یکبار گذارش به این‌جا افتاد و خواست نظری بدهد، بتواند. ببینیم می‌شود یا نمی‌شود!

09:52 PM

December 13, 2004

گفت‌و‌گو

نظرِ خانم تیره‌گل در باره یکی از نوشته‌های این وبلاگ، مرا از بی‌حوصله‌گی چند ماهه‌ام بیرون آورد. خیلی خوشحال شدم از این‌که شخصیت فرهیخته‌ای مثل او نوشته‌های این مجموعه را خوانده و نظرش را با من در میان گذاشته. از فلور هم باید تشکر کنم که حتما آدرس این سایت را به خانم تیره‌گل داده. چند سال پیش هم به همت فلور بود که نوشته‌ام در باره سهراب شهید ثالث به خانم تیره‌گل رسید و تشویق و محبت ایشان به من جرات داد که آن نوشته را به دوستان دیگر هم بدهم بخوانند و بعد هم این‌جا بگذارم. یاد فرانک هم به‌خیر که موقع برپایی این سایت قدم به قدم همراهی‌ام کرد. نکیسا هم که چندگاهی‌ست مشغول ترجمه یک کتاب خوب (از فارسی به انگلیسی) شده و گهگاه با هم گپی در باره ترجمه آن می‌زنیم. دیروز هم مَروا گفت قرار است این‌روزها به تماشای اختصاصی فیلم‌های نامزد اُسکار بروند و قرار شد مرا هم با خود ببرند! خلاصه می‌خواهم بگویم که گفت‌و‌گو با دوستان بافرهنگ برایم خیلی باارزش است.
این چند خط را هم در مورد "آن طور که بودیم" و در پاسخ به نظر خانم تیره‌گل می‌نویسم: جمله‌ مورد نظر، همان"دوست دخترت(یا بخوان همسرت) دوست‌داشتنی‌ست، هابِل!"است. نکته‌ای هم که در آن متن می‌خواستم مطرح کنم این بود که من(نوعی) ممکن است کسی را دوست داشته باشم که تاب تحمل مرا نداشته باشد و او هم به نوبه خود می‌تواند کسی را دوست داشته باشد که تاب تحمل او را نداشته باشد("هابل"ِ من می‌تواند "کِی‌تی"ِ "هابل"ِ دیگری باشد) یعنی یک‌جور دور یا تسلسل بی‌حاصل که مضمون خیلی از حرف‌ها و نوشته‌های حرف‌گونِ من است و می‌پذیرم که این متن تلگرافی و نامفهوم از آب در آمده و از تذکر شما ممنونم ولی خودم هم نمی دانم چرا این نگاه ناگهان گریبانم را گرفت. خوبیِ وبلاگ شاید این باشد که آدم می تواند فکرهای جورواجورش را راحت تر از فُرم های (ادبیِ) دیگر با دیگران در میان بگذارد و خُب بعضی وقت ها هم نوشته این طور از آب در می آید!

12:28 AM | Comments (1)

August 18, 2004

خو گرفتن به اين کاروانسرای بی‌جاده

دو هفته پيش که آمدم لس‌آنجلس برای گردش، ناگهان به کله‌ام زد که احساسم را در باره‌ی این شهر بسنجم. سنجیدن احساس هم از آن حرف‌هاست، می‌دانم، ولی خواستم بفهمم می‌خواهم یا می‌توانم مثلا در این شهر دوباره زندگی کنم یا نه؟ خیابان‌ها را این‌بار با نگاه توریستی پشت سر نگذاشتم.
یادم می‌آید هما سرشار در مقدمه‌ی یکی از کتاب‌هاش آورده بود که لُس‌آنجلس پس از سال‌ها اقامت، برای او بی شباهت به تهران نیست. این مقایسه را همه کرده‌ اند ولی او می‌گفت دوری از لُس‌آنجلس، کوچه‌ها، خانه‌ها و مردمانِ آن، در او نوعی دلتنگی و نوستالژی بر می‌انگیزد. من هم از آن به بعد هر وقت می‌روم لُس‌آنجس، می‌روم جاهایی که زندگی کرده‌ ام را نگاه می‌کنم ببینم حالا چه ریختی شده‌اند. دلم در این هفت هشت سال هیچ‌وقت برای این شهر تنگ نشده و حالا هم دیدار چند باره‌ی کوچه‌ها و خانه‌ها حسی در من ایجاد نمی‌کند. چهار سال در این شهر زیسته‌ام ولی هنوز هم دوستش نمی‌دارم. زیسته‌ام ولی زندگانی نکرده‌ام. دائم از این‌جا به آن‌جا دویده‌ام. رادیوی محبوبم هم که این هفته دارد پول جمع می‌کند و شنیدن ندارد. شانس من است دیگر!
چند روز پیش راه افتادم این ور و آن ور به عکس گرفتن از "خانه"‌هایم. محل کار هام را هم بشود عکس بگیرم خوب است. یک آپارتمان یک خوابه و دو تا استودیو، روزنامه فروشی و کارخانه‌ی داون تاون و شرکت واردات فرش. دوربین خیلی وقت است افتاده توی ماشین و باطری‌ش جان ندارد. برای عکس گرفتن هم حوصله ندارم از ماشین پیاده شوم!
امروز ظهر جایتان خالی رفتم مغازه‌ی "بوریتو"فروشیِ اصلِ مکزیکی که قدیم‌ها پاتوق ناهارم بود. هنوز همان‌طور است که هفت هشت سال پیش بود و غذایش هم به همان خوبیِ آن‌روزها. عکس‌های سیاه و سفید انقلابی‌های مکزیکی را زده‌ اند به دیوار، همه با سبیل‌های(از) بناگوش در رفته. دیدم دلم برای این مغازه لَک زده. از صاحبش اجازه می‌گیرم وچند تا عکس که می‌گیرم باطری دوربین تمام می‌شود.
یک روز دیگر می‌آیم این‌جا بیشتر عکس می گیرم. عکس‌ها را هم به زودی می‌گذارم همین دور و بر ها شما هم ببینید. دیروز بی‌خود یاد آندره مالرو افتادم که می‌گفت خود را بد ساخته است. در "ضد خاطرات" بود انگار. گفته بود " اگر خود را ساختن، خو گرفتن به این کاروانسرای بی‌جاده‌ ای باشد که نامش زندگی است، من خود را کم و بد ساخته‌ام." من هم که حالا به این در و دیوارها نگاه می‌کنم، می‌ببینم خود را کم و بد که هیچ، انگار اصلا نساخته‌ام.

05:04 PM

August 03, 2004

گرفتار نيستند اين مردم!

golshiri1.jpg
چند روز پیش نوشته‌ی نسیم خاکسار به یادم آورد که چهار سال از مرگ گلشیری ‌گذشته. امروز هم سر زدم به بنیاد گلشیری، صدایش را شنیدم و کلی یادش کردم:
"مکانیکه گفته من گرفتارم آقا، گرفتارِ خم این باریکه خیابان و این نهر.
گرفتار نیستند این مردم!
...
گفت:" خوش به حالت که هنوز برایت حوصله مانده، من که نمی‌فهمم کِی غروب می‌شود یا اصلا خورشید به کدام طرف غروب می‌کند."
گفتم:"بگیر زیر بغل مرا تا نشانت بدهم."
نگرفت!
هی هم حرف توی حرف آورد تا من یادم برود. وقتی می‌رفت گفت:"اگر سر بهت نمی‌زنم باید ببخشی. گرفتارم به خدا."
گرفتاری دارد.گرفتار نیست این صندوق‌دار سابق بانک صادرات.
آن بابا گرفتار بود!"(1)

چقدر دلم تنگ شد برای گلشیری و بچه‌های کلاس و آن روزها.


1- پيرمردي بود، گفت كه بايد ماشين را ببرم توي دكان...
http://www.golshirifoundation.org/audio/06.ram

07:07 PM

July 20, 2004

در روشنائي سپيده دمی كاذب

نوشته‌ی امروز ابطحی را که خواندم، سخت یاد فروغ کردم. ارتباط این شعر با شهادت حضرت زهرا را هیچ‌جور نتواستم بفهمم ولی گشتم شعر کامل فروغ را پیدا کردم. اسم‌اش "دیدار شب" است انگار. می‌آورمش این‌جا برای خداحافظی با تمام دست‌ها و سرزنش‌های تلخ.

شايد پرنده بود كه ناليد
يا باد، در ميان درختان
يا من، كه در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تأسف و شرم و درد
بالا مي آمدم
و از ميان پنجره مي ديدم
كه آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ
باز، همچنان دراز بسوي دو دست من
در روشنائي سپيده دمي كاذب
تحليل مي روند
و يك صدا كه در افق سرد
فرياد زد:
«خداحافظ»

متن کامل شعر را در ادامه مطلب بخوانید

[Continue...]

02:02 PM | Comments (18)

کَشتی"نشستگانیم"، ای باد شُرطه برخیز

از شخصی که می‌گفته در فیلم خیلی معروفی بازی کرده می‌پرسند:"تو کجای فیلم بودی که اصلأ ندیدیم‌ات؟" و طرف جواب می دهد:"اون‌جا رو یادت هست که یکی در زد ولی تو نیامد؟...اون‌که در زد من بودم!" حالا در این عکس، نفر وسط من‌ام! نه مشروب خوردم نه رقصیدم. فقط رفته بودم مردم را تماشا کنم. بقیه عکس‌ها را هم اگر خواستید تماشا کنید. ضرر ندارد.

01:37 PM | Comments (2)

July 09, 2004

دیروز بود یا امروز؟

18tir.gif
پنج سال پیش، اول صبح که رفتم سرِ کار، خبر تظاهرات دانشجوها و درگیری‌های کوی دانشگاه را بر سایت یاهو دیدم و فکرم بی اختیار برگشت به سال‌های دانش‌آموزی خودم درتهران: تظاهرات آن روزها، درگیری‌ها و سرکوب‌ها. دوره‌ی دانشجویی‌مان دیگر از این خبرها نبود. سیاست را ول کرده بودیم و رفته بودیم دنبال فلسفه و ادبیات و این چیزها. ولی عکس های حوادث 18 تیر را که دیدم انگار خودم را دیدم میان آن بچه‌های پر جوش و پر هیجان. دو تا از عکس‌ها را چاپ کردم گذاشتم توی یک قاب چوبی سبز رنگ، زدم روی دیوار خاکستری سمت راست. یکی عکس پسر عینکی نقاب‌داری بود که دختری مجروح را بر دستانش حمل می‌کرد و دیگری جوانی که در میان دود و کپه‌های آتش با تمام نیرو به سوی مأموران انتظامی سنگ می‌پراند.
این عکس‌ها، با توضیح مختصر، تا دو سه سال روی دیوار اتاقک محل کارم بود و هم‌کاران یک به یک نگاهی می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند تا آن‌که عاقبت یکی از دخترهای فیلیپینی الاصل پرسید:" این عکس خودته؟" عینکی یه را می‌گفت. گفتم "نه، ولی من هم انگار آن‌جا بوده‌ام". مدتی بعد هم یکی از مدیرهای میان‌سال چینی الاصل در اتاق قهوه خوری گفت: "دانشجوها به تنهایی هیچ کار نمی‌توانند بکنند."
چه بگویم؟ حالا پنج سال گذشته و من هنوز اعلامیه های این دانشجوها را که می‌خوانم نفسم بند می‌آید از این جرأتی که می‌کنند و حرف‌هایی که می‌زنند. چند روز پیش با باربد صحبت این بود که این‌ها مگر چند سال‌شان است و این پختگی سیاسی را از کجا آورده‌اند؟! گفتم هم‌نسلان ما در ایران که دیگر با سیاست کاری ندارند، اگر هم داشته باشند همان حرف‌های ده سال پیش را می‌زنند، بزرگترهایمان هم حرف‌های بیست سال پیش را! آن‌وقت این دانشجوها، آن هم بین این همه جوان‌های سیاست گریز و دم‌غنیمت‌شمار، این‌قدر قشنگ همه چیز را تحلیل می‌کنند؟ این‌ها واقعأ از کجا آمده‌ اند؟
ما هم که این‌جا کارِ سیاسی نکرده‌ایم ولی دستکم حرف‌هایمان را بی هول و هراس زده ایم. ایرانی‌های این‌جا هم که یا اهل سیاست نیستند یا به تأثیر مسائل سیاسی ایران بر زندگی این‌جایی‌شان چندان توجهی ندارند یا چه می‌دانم، چیزی می‌گویند و چیزی می‌شنوند. اهل سیاست‌شان هم که ما باشیم گهگاه از روی بی‌کاری به هم پیله می‌کنیم و دعوائی راه می‌اندازیم تا مثلا جلوی توطئه‌ی این و آن سازمان ایرانی- آمریکائی را بگیریم که می‌خواهد رابطه‌ی "ایران" و آمریکا را درست کند تا ما این‌جا به نان و نوائی برسیم.
دیروز فکر می‌کردم بحث‌های سیاسی اگر با عمل همراه نباشند چیزی جز ملال به بار نمی‌آورند. بچه‌های سیاسی ایران در عمل به این نتیجه رسیده‌ اند که "اصلاح گران" هیچ‌گاه قصد و توانائی کمک به جنبش دانشجوئی را نداشته اند. گذر از میدانِ تجربه اگر شیوه‌ی اندیشیدن ما را اصلاح کند با ارزش ترین فرآیند سیاسی‌ست حتا اگر فرصت‌های بسیار در این سال‌ها از دست رفته باشد.

03:59 PM

June 15, 2004

آن‌طور که بودیم

فیلم قدیمی سیدنی پولاک را امروز برای دومین بار دیدم. اولین بار هفته‌ی پیش دیدم‌اش، بعد از آن‌که دوستی تعریف فیلم را کرد. همان روز فصل دوم سریال "سکس و شهر"(1) را اجاره کرده بودم و تازه متوجه اشاره‌ی قسمت آخر این فصل به صحنه‌ی آخر"آن‌طور که بودیم"(2) شدم. این جمله، تمام بار کنایی هر دو داستان را به دوش می‌کشید انگار: "دوست دخترت(یا بخوان همسرت) دوست‌داشتنی‌ست، هابِل!". فیلم را ببینید اگر تا به حال ندیده‌اید. "کِی‌تی"(3) دختر پیچیده‌ایست که "هابل"(4) تاب تحمل‌اش را ندارد و من تا امروز با هیچ‌کدام‌شان هم‌ذات پنداری نمی‌کردم. ولی حالا که دوباره فیلم را دیده ام انگار خودم را بیشتر شبیه "کِی‌تی"( باربارا سترایسند)می‌یابم! دور نیست، گمانم، که دختری را که شاید زمانی مثل"کِی‌تی" بوده ببینم و به او بگویم:"دوست پسرت(یا همسرت) دوست‌داشتنی‌ست، خانمِ هابِل". عجب آینه در آینه‌ای می‌شود!

1)Sex and the City season 2 episode 30

Carrie: Your girl is lovely, Hubbell.

Mr. Big: I don't get it.

Carrie: And you never will.

2)The Way We Were
Barbra Streisand, meeting Robert Redford years later when he's with another woman, says: "Your girl is lovely, Hubbell."

3)Barbra Streisand .... Katie Morosky
4)Robert Redford .... Hubbell Gardner

11:55 PM

May 24, 2004

دیشب بود

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نه ایم اینت بلعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده اند که ما صید لاغریم

08:45 PM | Comments (10)

May 23, 2004

با رژیم‌های غیرِ دموکراتیک معامله نکنید

سخنرانیِ شیرین عبادی، دیروز در دانشگاه استنفورد با کمی تاخیر شروع شد و اول کار هم ده پانزده دقیقه از سخنرانی‌اش موقع دریافت جایزه‌ی نوبل را نشان دادند که مرا حسابی کلافه کرده بود. کُفرم از این درآمده بود که وقتی می‌گویند سخنرانی از هفت تا هفت و چهل و پنج، دیگر نمی‌شود که یک ربعش را فیلم پخش کنند! عباس میلانی هم که ترجمه‌ی همزمان را به عهده داشت به انگلیسی از این تاخیر عذرخواهی کرد ولی در حرف‌های فارسی‌اش اصلا به روی مبارک نیاورد که برنامه انگار کمی قروقاطی شده. خلاصه سخنرانی ساعت هشت و بیست دقیقه تمام شد امّا...
بخش زیادی از سخنرانی، انگار واکنش عبادی به انتقادهایی بود که در این مدت از او شده بود. اسم‌های زندانیان سیاسی را یک به یک آورد. اکبر گنجی را هم گفت و ناصر زرافشان را. در باره‌ی ناصر، در بخش پرسش و پاسخ هم مفصل توضیح داد. از آمریکا هم کلی بد گفت ولی بنیادگرایان اسلامی و حکومت‌های اسلامیِ غیر دموکراتیک را هم حسابی کوبید. دیگر چه می‌خواهید؟ دو سه بار هم به تاکید گفت که آمریکا به هیچ وجه نباید از این حکومت‌ها حمایت کند. دیگرچه طور بگوید؟ من و جمعیت که دائم دست می‌زدیم. یک سوال هم فرستادیم به حضورشان در این باب که ایرانی‌های این‌جا چه‌طور می‌توانند ایرانی‌های آن‌جا را در مبارزه‌شان برای دستیابی به دموکراسی و حقوق بشر کمک کنند؟ که یکی دیگر خیلی کلی تر این سوال را کرده بود و شیرین عبادی هم گفت کمک ایرانی‌های این‌جا ورای سیاست باید باشد: به بچه‌هاتان فارسی یاد بدهید و این حرف‌ها! کاش سوال مرا اول می‌دیدند. خیلی سوال‌های دیگر هم شد که یادم هست ولی حوصله ندارم با این سرعتِ لاک‌پشتی تایپ بکنم! حتما یکی از همین روزها متن‌اش جایی می‌آید. بعد هم رفتیم رستورانِ حوضخونه، بنوش و بخور و برقص و این کارها.

04:22 PM

May 21, 2004

شیرین عبادی در دانشگاه استنفورد

دلم گرفته از این‌که شیرین عبادی آن‌طور حرف نمی‌زند که ما می‌خواهیم! می‌دانم در ایران چطور با او رفتارمی‌کنند ولی این‌جا داستان جور دیگری‌ست. جمهوری اسلامی را می‌گویم. این‌ها باور کنید این‌جا از کارها و حرف‌هایِ شیرین خیلی خوششان می‌آید. حالا ما چکار کنیم؟ بچه‌های ایران هر چقدر به ما بگویند "شما نمی‌دانید در ایران چه می‌گذرد" ما هم می‌گوئیم " شما هم نمی‌دانید این‌جا چه می‌گذرد". این به آن در! چند دقیقه پیش اسم شیرین را در گوگل زدم، دو هزار و خورده‌ ای لینک درآمد. هر که هر چه دلش خواسته در باره‌ی او گفته. خودتان بروید بخوانید. ما که فردا می‌رویم استنفورد...وات اِوِر *! بعدش هم قرار است برویم رستوران عربی، عیش و نوش... دلتان بسوزد!

* whatever

08:00 PM | Comments (1)