Home ||| « کَشتی"نشستگانیم"، ای باد شُرطه برخیز | Persian Notes | گرفتار نيستند اين مردم! »

July 20, 2004

در روشنائي سپيده دمی كاذب

نوشته‌ی امروز ابطحی را که خواندم، سخت یاد فروغ کردم. ارتباط این شعر با شهادت حضرت زهرا را هیچ‌جور نتواستم بفهمم ولی گشتم شعر کامل فروغ را پیدا کردم. اسم‌اش "دیدار شب" است انگار. می‌آورمش این‌جا برای خداحافظی با تمام دست‌ها و سرزنش‌های تلخ.

شايد پرنده بود كه ناليد
يا باد، در ميان درختان
يا من، كه در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تأسف و شرم و درد
بالا مي آمدم
و از ميان پنجره مي ديدم
كه آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ
باز، همچنان دراز بسوي دو دست من
در روشنائي سپيده دمي كاذب
تحليل مي روند
و يك صدا كه در افق سرد
فرياد زد:
«خداحافظ»

متن کامل شعر را در ادامه مطلب بخوانید

ديدار در شب

و چهرة شگفت
از آنسوي دريچه به من گفت:
«حق با كسيست كه مي بيند
«من مثل حس گمشدگي وحشت آورم
«اما خداي من
«آيا چگونه مي شود از من ترسيد؟
«من، من كه هيچگاه،
«جز بادبادكي سبك و ولگرد
«بر پشت بام هاي مه آلود آسمان
«چيزي نبوده ام.
«و عشق و ميل نفرت و دردم را
«در غربت شبانة قبرستان
«موشي بنام مرگ جويده ست.»

و چهرة شگفت
با آن خطوط نازك دنباله دار سست
كه باد، طرح جاريشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون مي كرد
و گيسوان نرم و درازش
كه جنبش نهاني شب مي ربودشان
و بر تمام پهنة شب مي گشودشان
همچون گياه هاي ته دريا
در آنسوي دريچه روان بود
و داد زد
«باور كنيد
«من زنده نيستم»

من از وراز او تراكم تاريكي را
و ميوه هاي نقره اي كاج را هنوز،
مي ديدم، آه، ولي او . . .

او بر تمام اينهمه مي لغزيد
و قلب بي نهايت او اوج مي گرفت
گوئي كه حس سبز درختان بود
و چشم هاش تا ابديت ادامه داشت

«حق با شماست
«من هيچگاه پس از مرگم
«جرئت نكرده ام كه در آئينه بنگرم
«و آنقدر مرده ام
«كه هيچ چيز جز مرگ مرا ديگر
«ثابت نمي كند
«آه
«آيا صداي زنجره اي را
«كه در پناه شب، بسوي ماه مي گريخت
«از انتهاي باغ شنيديد؟
«من فكر مي كنم كه تمام ستاره ها
«به آسمان گمشده اي كوچ كرده اند
«و شهر، شهر چه ساكت بود
«من در سراسر طول مسير خود
«جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
«و چند رفتگر
كه بوي خاكروبه و توتون مي دادند
«و گشتيان خستة خواب آلود
«با هيچ چيز روبرو نشدم

«افسوس
«من مرده ام
«و شب هنوز هم
«گوئي ادامة همان شب بيهوده ست»

خاموش شد
و پهنة وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و كدر كرد
«آيا شما كه صورتتان را
«در ساية نقاب غم انگيز زندگي
«مخفي نموده ايد
«گاهي به اين حقيقت يأس آور
«انديشه مي كنيد
«كه زنده هاي امروزي
«چيزي بجز تفالة يك زنده نيستند؟

«گوئي كه كودكي
«در اولين تبسم خود پير گشته است
«و قلب ـ اين كتيبة مخدوش
«كه در خطوط اصلي آن دست برده ان ـ
«به اعتبار سنگي خود ديگر
«احساس اعتماد نخواهد كرد

«شايد كه اعتياد به بودن
«و مصرف مدام مسكن ها
«اميال پاك و ساده و انساني را
«به ورطة زوال كشانده ست

«شايد كه روح را
«به انزواي يك جزيرة نامسكون
«تبعيد كرده اند
«شايد كه من صداي زنجره را خواب ديده ام

«پس اين پيادگان كه صبورانه
«بر نيزه هاي چوبي خود تكيه داده اند
«آن بادپا سوارانند؟
«و اين خميدگان لاغر افيوني
«آن عارفان پاك بلند انديش؟
«پس راست است راست، كه انسان
«ديگر در انتظار ظهوري نيست
«و دختران عاشق
«با سوزن دراز برودري دوزي
«چشمان ديرباور خود را دريده اند؟

«اكنون طنين جيغ كلاغان
«در عمق خواب هاي سحرگاهي
«احساس مي شود
«آئينه ها به هوش مي آيند
«و شكل هاي منفرد و تنها
«خود را به اولين كشالة بيداري
«و به هجوم مخفي كابوس هاي شوم
«تسليم مي كنند.

«افسوس
«من با تمام خاطره هايم
«از خون، كه جز حماسه خونين نمي سرود
«و از غرور، غروري كه هيچگاه
«خود را چنين حقير نمي زيست
«در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
«و گوش مي كنم: نه صدائي
«و خيره مي شوم: نه ز يك برگ جنبشي
«و نام من كه نفس آنهمه پاكي بود
«ديگر غبار مقبره ها را هم
«بر هم نمي زند»

لرزيد
و بر دو سوي خويش فرو ريخت
و دست هاي ملتمسش از شكاف ها
مانند آه هاي طويلي، سوي من
پيش آمدند

«سرد است
«و بادها خطوط مرا قطع مي كنند
«آيا در اين ديار كسي هست كه هنوز
«از آشنا شدن
«با چهرة فنا شدة خويش
«وحشت نداشته باشد؟

«آيا زمان آن نرسيده ست
«كه اين دريچه باز شود باز باز باز
«كه آسمان ببارد
«و مرد، بر جنازة مردة خويش
«زاري كنان نماز گزارد؟»

شايد پرنده بود كه ناليد
يا باد، در ميان درختان
يا من، كه در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تأسف و شرم و درد
بالا مي آمدم
و از ميان پنجره مي ديدم
كه آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ
باز، همچنان دراز بسوي دو دست من
در روشنائي سپيده دمي كاذب
تحليل مي روند
و يك صدا كه در افق سرد
فرياد زد:
«خداحافظ»

July 20, 2004 02:02 PM

« کَشتی"نشستگانیم"، ای باد شُرطه برخیز | Persian Notes | گرفتار نيستند اين مردم! »