http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2004/04/040430_l-sr-nabili.shtml
يادی از مهرداد نبيلی، مترجم و همکار سابق بی بی سی، 1383 - 1311
شهريار رادپور
مهرداد نبيلی در اوايل دهه 1360 خورشيدی به بخش فارسی بی بی سی پيوست
مهرداد نبيلی نويسنده و مترجم و همکار سابق بخش فارسی بی بی سی چند روز پيش در سن هفتاد و دو سالگی در گذشت. او مترجم کتاب لبه تيغ از سامرست موام و داستان دوشهر از چارلز ديکنز بود.
مهرداد نبيلی در اوايل دهه 1360 خورشيدی به بخش فارسی بی بی سی پيوست و پنج سال با ما بود.
مهرداد روزنامه نگار يا خبرنگار راديويی نبود ولی تجربه اش در نويسندگی و ترجمه کتاب و تسلط کم نظيرش به زبان و ادبيات انگليسی و البته زبان فارسی، حضورش در بخش فارسی را به غنيمتی بدل کرد که يادگارش اکنون هم بيش از 15 سال پس از ترک بی بی سی همچنان زنده و ارجمند است.
مهرداد نبيلی 72 سال پيش در شهر اهواز در خوزستان به دنيا آمد.
تحصيلات ابتدايی را در دبستان جمشيد جم تهران گذراند و متوسطه را در کراچی که در آن سالها هنوز بخشی از هندوستان، مستعمره بريتانيا بود. کراچی به اين دليل که پدرش مسئول صفحات فارسی روزنامه شيپور شده بود.
پس از گرفتن ليسانس ادبيات انگليسی از دانشگاه تهران مهرداد نبيلی در سال 1334 با بورس تحصيلی بانک ملی به اين ديار آمد و در دانشکده علوم سياسی و اقتصادی لندن ادامه تحصيل داد.
پس از بازگشت به ايران، در سال 1339 در بانک مرکزی مشغول به کار شد که تا بازنشستگی اش در سال 1359 ادامه يافت.
در اوايل دهه 1360 خورشيدی به بخش فارسی بی بی سی پيوست و از همان ابتدای کار پيشنهاد کرد در کنار برنامه های خبری قدری هم به هنر و فرهنگ و ادبيات توجه نشان دهيم. او به عنوان سرمشق برای همه ما از داستانهای هزار و يک شب يک سريال راديويی ساخت.
مهرداد هيچ وقت دل به برنامه های خبری نداد و اگر بولتن خبری يا "جام جهان نما" ای از او بخاطر داريد، مطمئن باشيد که مجبور به انجامش شده بود.
در بحبوحه جنگ ايران و عراق و خبرهای دلخراش آن بود که جمعی از همکاران پيشنهاد کردند برای انبساط خاطر مردم هم که شده در برنامه ای تازه اخبار و وقايع دنيا را طنز آلود کنيم.
رئيس وقت بخش فارسی، روانشاد جان دان، با قدری دلواپسی از انگيزه دوستان، دل به دريا زد و "مجله شفاهی" به زير چاپ راديويی رفت.
مهرداد سردبير مجله شد و با مصلح الدين زشکی و رسول فردوسی و هفته ای چهار روز با خبر و شعر و نامه، سياست و سياستمداران را در گوشه و کنار دنيا با طنزی محترمانه ولی گزنده به بازی گرفتند.
"مجله شبانگاهی" چهار سال ادامه يافت و در همين مدت مهرداد نبيلی رشته داستانهای کوتاهی را از نويسندگان مختلف تبديل به برنامه راديويی کرد.
مهرداد نبيلی را خيلی ها از ترجمه هايش به ياد دارند.
لبه تيغ از سامرست موام و افق گمشده از جيمز هيلتون از ترجمه های به ياد ماندنی مهرداد است که در سالهای دهه 1340 خورشيدی که با موسسه انتشاراتی فرانکلين در تهران همکاری داشت منتشر شد.
مهرداد مدرسه ای بين المللی را به نام "کورس" در تهران تاسيس کرد که تا پس از انقلاب فعال بود.
مهرداد نبيلی بيش از هر چيز انسانی با فرهنگ بود و باسواد و بيهوده اظهار نظر نمی کرد. بحث کردن با او اصلا آسان نبود ولی چالشی بود بی نهايت دلپذير.
He was a professor at the Faculty of Fine Arts, a well-known and controversial film and theatre critic and writer of short stories. He was what one would call a trendsetter: at twenty-one, he had become the literary editor of a magazine, and in a short time he and a few of his friends had made many enemies and admirers among the literary set. It seemed that now, in his later thirties, he had announced his retirement. Rumors were circulating that he was writing a novel.
…
He thought drama and film-Greek theatre, Shakespeare, Ibsen and Stoppard, as well as Laurel ad Hardy and the Marx Brothers. He loved Vincente Minnelli, John Ford and Howard Hawks. I registered these stories unconsciously and put them aside for later. Years later, when he gave me as a birthday present videotapes of The Pirate, Johnny Guitar and A Night at the Opera, I would remember that day on the steps of the university.
Vida asked me if I had heard about his latest stunt before he was expelled. He left before he could be expelled, another student corrected her. I had not heard anything about his departure, I said, including this stunt, as she put it. But after I heard the story for the first time, I was always eager to repeat it to any sympathetic listener. When I knew him-my magician-much later, I forced him to tell and retell it to me many times.
pages 138-9
http://behnoudonline.com/2004/04/040416_001467.shtml
وقتی به او گفتم که زمانی پيرمردی که سرايدار روزنامه ما بود به من گفت آقا کاری آبرومند برای شما پيدا نمی شود از زور خنده داشت از صندلی می افتاد. اين را محمد آقا زمانی گفت که می ديد ما تا نيمه های شب کار می کنيم، درآمدمان اندک است و با چه وسواسی سعی داريم که سخن خود را مستدل کنيم و بعد تازه از اين دست به آن دست می گردانيم تا نکته ای در آن نباشد که کسی را ناخوش آيد، در لابلای اين ها ساندويچی گاز می زنيم که گاه ساعت ها روی ميز می ماند.
انصاف را ببين انصافعلی
تعيين زندان هجده ماهه برای انصافعلی هدايت روزنامه نگار مستقلی که جرمش و تنها جرمش مستقل بودن اوست آن هم پس از آن جرم اصلی که روزنامه نگاری است در دادگاه انقلاب از آن خبرهاست که جای تعبير و تحليلی برای نشان دادن وضعيت قلم در ايران باقی نمی گذارد.
انصافعلی روزنامه نگاری شجاع بود که تمام سعی خود را به کار برد که با رعايت قانون زندگی و کار شرافتمندانه کند، وقتی به او گفتم که زمانی پيرمردی که سرايدار روزنامه ما بود به من گفت آقا کاری آبرومند برای شما پيدا نمی شود از زور خنده داشت از صندلی می افتاد. اين را محمد آقا زمانی گفت که می ديد ما تا نيمه های شب کار می کنيم، درآمدمان اندک است و با چه وسواسی سعی داريم که سخن خود را مستدل کنيم و بعد تازه از اين دست به آن دست می گردانيم تا نکته ای در آن نباشد که کسی را ناخوش آيد، در لابلای اين ها ساندويچی گاز می زنيم که گاه ساعت ها روی ميز می ماند. محمد آقا فهميده بود بيمه نيستيم پس از اين همه سال کار کردن و مانند دوستی که دو روز قبل از بغل دستمان برده شد به ناکجا آباد در تازه خطر آنيم که به حبس درافتيم، با همه مهری که به ما داشت پرسيد آيا کاری آبرومند برايمان نيست.
انصافعلی اما مانند هزاران روزنامه نگار ايرانی که به کار سخت خود مشغولند، تهديد می شوند و ملامت می بينند، در محدوده ای از تنگ نظری ها و کج فهمی ها با دوست و آشنا در ستيزند و ...ترجيح داده بود به کار آبرومند ديگری نپردازد. اول بار روزگاری بر او آفرين گفتم که گير افتاده بود و در تبريز به زندان برده شده بود و وقتی بيرون آمد شرح دقيق و بی خدشه ماجرا را نوشت. همان کاری که در چهل سالی که من شاهدم همه ما اهل قلم نکرديم. به ساليان دور يکی می آمد و بغل دستمان می نوشت و آن چه را ده ها خبرنگار با چه زحمتی در عرض روز جمع آورده بودند، نوشته شده، تايپ شده، تيتر خورده ودر آن روزگار تبديل به حروف سربی بود با نگاهی سردستی و سطحی و بی حوصله به کناری می انداخت و تمام.
در روزگار اخير روزنامه نگاری شد مصداق آن شعار که روزگاری بزرگ نوشته و زير ميزهايمان گذاشته بوديم بيائيد محرمعلی خان خود باشيم هر عکس را يک بار از بالا، يک بار از اين طرف و يک بار از آن طرف و سرانجام سرازير نگاه می کرديم مبادا بعد از چاپ معنای بوداری داشته باشم و ما قبلا آن بو را تشخيص نداده باشيم. در دنيا همکاران ما همه هم خود را بر دقت و درستی خبر می گذارند و چندان که به آن قانع شدند ديگر هيچ. اما در سرزمين آسيائی ما بايد همه رازها که از روبرو شدن با دوستاقبانان داشتيم در دل می نهفتيم. رازی که کسی از اهل قلم نيست که در سينه نداشته باشد.
- فردا عصر بيائيد به هتل.
- مقصودتان را از سالوادور آلنده ما فهميديم ها
- مگر نمی دانی وقتی می نويسی پاسبان و دزد به نيروی انتظامی بر می خورد
- چه در سر داشتی وقتی نوشتی با يک گل بهار نمی شود
- چرا به جای ايجاد شور و خوش بينی در مردم مدام آن ها را دلسرد می کنيد
همه رفتيم و شنيديم و انگار بی عدالتی جزئی از زندگی است و مانند لباس پوشيدن و خوردن و خوابيدن شد، انگار تحمل حقارت و مظلوميت مدام در تلو اين شغل نوشته شده بود. احضار به دادگاه، به اماکن، به حراست، به اطلاعات، به ساواک، به دادسرا، به ارشاد به ...به .... و کسی نپرسيد چرا بايد مدام در ترس و نگرانی باشم.
اما آن گزارش را که خواندم ديدم اين جوان آذری ر به ذات روزنامه نگارست. از جزء به جزء دستگيری و زندانش و حرف های افسر پليس و رييس کلانتری نوشته بود. انگار نه انگار که در دياری زندگی می کند که آدم ها را روز روشن از خيابان می ربايند و هيس ... شما که نبايد عليه نظام تبليغ کنيد با اين همه دشمن غدار که ما داريم. شما بهتر است اگر به موردی هم برخورديد به ما می گفتيم . شما انگار نمی دانيد که چقدر اوضاع حساس است . و وای از اين حق به جانبی
- ببينيد برادر شما که نبايد بنويسيد جاده ها خراب است اين چهره نظام را مشوه می کند.
نوشتم وای از اين حق به جانبی که گاهی آدمی می خواهد گريبان خود را بدرد. يادم می آيد که فرج سرکوهی را از پشت ميزش و رختخواب خانه اش بردند تا جائی که کسی از ما گمان بازگشت او نداشتيم و بر سر می زديم جائی نوشته ام که زنده يادش هوشنگ گلشيری بر سر می زد که اين جنازه هم بر روی دوشمان ماند. کار فرج را تمام شده می ديديم و بود. زد و روزگار چرخيد و نامه ای که او نوشت در همه جای جهان پيچيد و انتشارش هم اثرها کرد و هم سياست خارجی بخش نرم بدن نظام را زير فشار گذاشت و خلاصه او را رها کردند در بغل اوين که تازه روز خوشش بود و تازه او را بردند به دادگاه مستقل که رييسش قسم قرآن می خورد که نه به اطلاعات کاری دارد و نه به هيچ بانفوذ ديگری و حکم بر اساس انصاف می دهد. گشت و گشت ديد در پرونده او چيزی نيست و رای صادر کرد يک سال زندان. می خنديد. خنده ندارد. وقتی شنيديم خبر را همگی گفتيم خدا را شکر. بابا اوضاع خيلی خوب شده و بايد اميدوار بود. اميدوار هم شديم. يک سال حبس در مقابل آن چه تا همان چندی پيش فکر می کرديم چيزی نبود. همه به هم تبريک گفتند. استدلال قاضی عادل اين بود که شما گناهی نداريد فقط آن نامه. متاسفانه آن نامه مدلول عينی تبليغ عليه نظام است. کدام نامه . همان نامه که همه روزنامه های فرنگ چاپش کرده اند.
آدم بايد گريبان می دريد که بابا اگر آن نامه را دست از جان نشسته و ننوشته بود که الان جانی نداشت که به يک سال زندان محکومش کنيد. باشد ولی نبايد آبروی نظام را می برد. قاضی عادل رای داد و رفت و ما هم شنيديم و کلی شادمان شديم.
انصافعلی با سادگی و صداقت گزارش خود را از دستگيری اش و جزء به جزء زندان و همبندهاش نوشت و فرستاد برای بزرگان مملکت. نام ها را همه برد. انگار او را فرستاده بودند به زندان که گزارشی تهيه کند. انگار به قول بعضی ها در مدينه فاضله سويس زندگی می کرد.
اول و آخر بار که ديدمش در همايش برلين جمهوری خواهان بود، با لبخندی حاکی از سادگی، سينه ستبر، سالم و مطمئن آمد. بر سينه اش مانند من کارتی بود که بر آن نوشته بود پرس يعنی اهل مطبوعاتم. يعنی که آمده ام عده ای از هموطنانم را به ديده حرفه ای ببينم که جمع شده اند برای اعتلای وطنشان. می گويند حق مردم ايران زندگی بهتری است، نه ولی و نه رييس جمهور مهر تابانی دارند برای رساندن بر روی دوش به تهران. نه اسرار هسته ای و محرمانه برداشته اند تا کوچه به کوچه کو به کو دنبال خريدار بگردند، طرح ترور کسی در سر ندارند، دنبال قرض الحسنه از بيگانگان نيستند برای به دست آوردن کليد چاه های نفت. هيچ عده ای ايرانيانيد که آمده اند مهر خود به وطن ثابت کنند.
در حکم انصافعلی نوشته اند شرکت در همايش ضدامنيتی برلين. اول اين که او همان قدر شرکت داشت که هر خبرنگاری که به ديدن واقعه ای می رود در آن واقعه شرکت دارد. مگر خبرنگاران که اين روزها در عراق به گزارش برای رسانه ای مشغولند در آن ماجرا شرکت دارند و همدست پل برومرند. طالبان بود که خبرنگار دوربين به دست را اعدام می کرد صدام بود که خبرنگار را به دار می کشيد.
بعد هم کسی بپرسد ضدامنيت کيست رفتن انصافعلی به ميان عده ای ايرانی وطنخواه. بپرسد آن کدام اعمال است که امنيت را به خطر می اندازد. راستی هيچ فکر کرده ايد که امنيت ما
ايرانيان از کجا و کی به خطر افتاد
انصافعلی هدايت گناهش و گناه بزرگش اين بود که ساده دل بود، باور داشت که ايران افغانستان ملاعمر و عراق صدام و اوگاندای ايدی امين نيست، باور داشت که دنيا جای اين حرف ها نيست. اگر زبانش باز بود بايد به قاضی می گفت پس گذری بر خيابان ها کنيد، به صف ها وارد شويد، سوار تاکسی شويد، در اتوبوسی سوار باشيد و بشنويد صدايشان را که آن چه من نوشتم چيزی نيست در برابر آن ها. يک جمله از هزاران در دفترم نگنجيد.
اما به ظاهر محمد آقا راست می گفت بايد انصافعلی هدايت دنبال شغل آبرومند بگردد، شعری بسرايد، مدحی بخواند، هيچ نگويد که نازکی طبع لطيف آقايان تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد. گرچه الان دمپائی زير سر نهاده و راحت خوابيده است با وجدانی راحت اما نمی توان پنداشت که صادر کننده حکم زندان او راحت به بستر خفته باشد. گرچه بی ترديدم که او اگر در مقابلش بنشينی با همان حق به جانبی به رخمان بکشد که انصافعلی را از اتهام توهين به رهبری تبرئه کرده است.
می دانی آقاجان آن اتهام بد بود که در پرونده ات بماند. آن عقوبت دارد. خيلی حاج آقا رعايت ترا کردند. و ما هم گوئيا چاره ای نداريم جز آن که دست به دعا برداريم که حکمی مانند دکتر آغاجری نصيب انصافعلی نشد. مگر ما چه کم داريم از قاضی همدانی که ديدی با صدور آن حکم چگونه ترفيع گرفت، يکشبه معروف عالم شد و احترام يافت. ممکن است سال ديگر مدير نمونه هم بشود. اما من انصاف را از دست ندادم انصافعلی.
http://www.asgharagha.com/archives/000350.php
شنيدم خانم فرح پهلوي در کتاب پرفروشش که اخيراً به چند زبان منتشر شده راجع به خونريزي هاي اواخر شاه گفته است که مخالفان، گوسفند ميکشتند و خونش را به عنوان خون شهيد جا ميزدند و تبليغات ميکردند!!
25 سال پس از آن تاريخ، آلماني هاي فرهنگدوست خشتک رهبر انقلاب را زينت ويتريني ميکنند در شهر برلين. همراه با چيزهاي ديگر از جمله شمايل آن حضرت با اين بيت کنارش
صبر بسيار ببايد پدر پير فلک را
تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد!
کانون نويسندگان ايران (در تبعيد) نمايش خشتک آن خونخواره زمان را محکوم ميکند. چند تن از اهل انديشه و هنر! هم بدون اينکه اين وسط کاره اي باشند، داوطلبانه بيانيه را امضا ميکنند. عده اي هم به موافقت با نمايش خشتک مقاله مينويسند. اين برنامه را يک فعاليت فرهنگي و هنري ميدانند نه ترفندي براي قراردادهاي اقتصادي آلمان و جمهوري اسلامي.
بحث بالا ميگيرد و دعوا ميشود و ظاهراً معلوم ميشود حلوا را در نمايشگاه پر زرق و برق آلمان ها پخش ميکنند نه در کانون نويسندگان يک لاقباي تبعيدي ايراني!. بنابر اين يکي از حمايت کنندگان بيانيه کانون، امضاي خود را چنين پس ميگيرد:
گردانندگان ارجمند خانه ي فرهنگ هاي جهان (در آلمان)،
نويسندگان، شاعران و هنرمندانِ شرکت کننده در جشنواره ي نزديکي دور
درود بر همه ي شما.
از اين که بيانيه اي از کانون نويسندگان ايران (در تبعيد) را، تنها با خبر يافتن از به نمايش گذاشته شدنِ عبا و عمامه و نعلين خميني ي آدمخوار در غرفه اي از نمايشگاه امساله ي اين خانه ي والاي هنرها و فرهنگ هاي جهان، شتابزده و بي هيچ بررسي و انديشه اي ، امضا کرده ام، احساسي ژرف از شرمندگي و سرافکندگي دل و جانم را سراسر فراگرفته است. من اين کوته بيني و يک سو نگري را ـ که برآيند اعتماد گوسفندوار من به داوري ي برخي از دوستانم در کانون بوده است ـ هرگز بر خود نخواهم بخشود. اميدوارم، اما، که شمايان اين خطاي زشت و شرم آور را، بزرگوارانه ، بر من ببخشاييد.
با درماندگي و شرمساري از شما خواهش مي کنم امضاي مرا بر پاي بيانيه اي از کانون که در اين زمينه نوشته و منتشر شده است نبوده بگيريد.
پوزشخواه و سپاسگزار، دوستدار شما
اسماعيل خويي
نوزدهم فروردين ۸۳ / هشتم آپريل ۲۰۰۴
اعتراف به اشتباه و پس گرفتن حرفي و امضائي البته که شهامت و بزرگي ميخواهد، اما حقارت نشان دادني چنين در برابر خانه ي والاي آلمان ها ، با احساس شرمندگي و سرافکندگي (هر دو هم از نوع ژرف اش) و اميد که اين خطاي زشت و شرم آور را آن شمايان به طرزي بزرگوارانه بر اين پوزشخواه و سپاسگزار ببخشايند ....و اينهمه درماندگي و شرمساري بابت امضاي خود به خويش خريدن و خود را کوته بين قلمداد کردن و گوسفند خواندن .... آيا همه بابت پشيماني از يک امضا کردن است؟
بدون اين چاپلوسي براي خانه ي ... آلمان ها و بدون اين خانه مالي و خود را کتک زدن و گيس کندن وتن و جان به خاک و خون کشيدن، نميشد مثل يک آدم شريف و پشيمان، امضا پس گرفت؟
تازه کسي که امضاي چند هفته پيش خود را با چنين خفت و خواري پس ميگيرد چه اعتباري امضاي امروزش را هست؟
خير حلوا را آنطرف تقسيم ميکنند. هيچکس اسماعيل خوئي را مجبور نکرده بود زير بيانيه کانون را امضا کند.خودشيريني کرده بود که نامش هم مطرح شود. اگر هم راست ميگويد که از هول هليم توي ديگ افتاده؛ حالا که هليم خبري نيست؛ حلواي آلماني هوس کرده! پس علاوه بر پس گرفتن امضا بايد جبران مافات هم کرد و آنقدر شرمساري و پشيماني نشان داد تا دگرانديشان کانوني و صادرکنندگان بيانيه را به طرز دمکراتيکي! سنگ روي يخ کرد و مخالفت با خشتک را چنان قبيح و زشت و شرم آور نشان داد که جز شرمندگي و سرافکندگي براي هيچ مخالفي باقي نماند و انتقام خانه از مخالفان خشتک خميني گرفته شود.
خانم فرح پهلوي، بهتر است خون مبارزان وطن را گوسفند نکند. دنبال گوسفند اگر ميگردد اينک شاعر و روشنفکر تبعيدي: اسماعيل خوئي! که بعد از 25 سال، دفاع از نمايش خشتک خميني را، خشتک خويش بر سر ميکشد و بع بع ميکند!
البته غافل هم نيست که در آن لا لوها يک صفت آدمخوار هم به خميني بدهد که لايش زياد باز نباشد. (يا فقط براي آلمان ها باز باشد)!
خانم فرح پهلوي! گوسفند اينجاست. لازم داريد؛ قدري علف رو کنيد؛ از فردا براتان سلطنت طلب هم ميشود! (اگر تا حال نشده باشد)
به قول ايرج:
با اين علما هنوز مردم
از رونق ملک نااميدند.
http://khabarnameh.gooya.com/culture/archives/008902.php
كانون نويسندگان ايران "در تبعيد" و بحرانی ديگر، مسعود نقره کار
بحث وجدل های پيرامون جشنواره از "نزديك دوردست" علايم بيماری و تعفن "دمل چركينی"ست كه جنبش روشنفكری و روشنگری را زمينگير كرده است و كمترين عارضهاش سقوط در قرنطينهايست كه از آنجا فقط بتوان شاهد پيروزی های بيشتر جنبش روحانيت مرتجع ، جنبش سلطنت طلبی و جنبش "شبه روشنفكری" بود
پنجشنبه ٢٧ فروردين ۱۳۸۳
٢٢سال از عمر كانون نويسندگان ايران "در تبعيد" میگذرد. كارنامهی اين ٢٢سال حيات ، درخشان و غرورآفرين است ، و به ندرت تيره و غم آفرين.
مجمع عمومی ژانويه سال ١٩٩١، و بحث و جدل پيرامون جشنواره از "نزديك دوردست"(٢٠٠٤) در زمره تيره ترين های اين زندگی ٢٢ساله است.
در طول اين ٢٢سال نخستين بار نيست كه بسياری از اعضای كانون با موضع گيری هيات دبيران كانون مخالفت می ورزند، می توان نزديك به ١٠نمونه را مثال آورد، اما هرگز واكنش هيات دبيران وقت كانون و موافقين اش اين حدعصبی ، پرخاشگرانه ، تلافی جويانه و اتهام زنانه نبوده است. و هرگز عكس العمل مخالفين و معترضين به موضع گيری های هيات دبيران نيز اين حد شتابزده ، و به سادگی استعفادادن و رهاكردن پاره ای از جنبش روشنفكری و روشنگری در ورطه ی ركود و بحران نبوده است.
به راستی برما چه می رود ياران؟ اين چه سرنوشت تلخ و دردناكی ست كه در افزايش تلخ زايی و دردآفرينی اش نقش ايفا می كنيم؟ چرا اينگونه بی رحمانه به "خودزنی"روی آوردهايم؟
قصد من پرداختن به موضع گيری هيات دبيران و ورود به بحث و جدلی كه می رود سيمايی مخربتر و زشتتر بخود بگيرد، نيست. مراد من از نوشتن اين چند سطر اين نيز هست كه نگرانیام را درباره حضور جانسخت يكی از موانع و مشكلات جنبش روشنفكری و روشنگری ابراز كنم ،و دريغاگوی اين باشم كه كانون نويسندگان ايران "درتبعيد" می رود تا تجلی و نماد چنين حضوری شود.
اين مانع "برخی از ويژگی های روانی و رفتاری روشنفكران و روشنگران" است. كه بی تعادلی ، خودحق بينی ، حس ممتاز بودن(خودبزرگبينی ،خودمحوری ،خودخواهی و...)، يك جانبهنگری ، اتهام زنی های واهی و غيرمستند، بدفهمی مقوله هايی همچون آزادی ،حزب ، تشكل صنفی و دموكراتيك ، ناهمخوانی گفتار و كردار و...نمونههايی از اين دستاند.
بحث وجدل های پيرامون جشنواره از "نزديك دوردست" علايم بيماری و تعفن "دمل چركينی"ست كه جنبش روشنفكری و روشنگری را زمينگير كرده است و كمترين عارضهاش سقوط در قرنطينهايست كه از آنجا فقط بتوان شاهد پيروزی های بيشتر جنبش روحانيت مرتجع ، جنبش سلطنت طلبی و جنبش "شبه روشنفكری" بود.
نگذاريم بيش از اين شرمسار نسلی شويم كه چشم به گفتار و كردار به اصطلاح "نخبگان" فرهنگی و هنری تبعيدی ، و يكی از تشكلهای ارزشمند جنبش روشنفكری و روشنگری ميهنمان دوخته است.
مسعودنقره كار
آمريكا / ١٣ آوريل ٢٠٠٤
پسنويس:
پيشنهاد به هيات دبيران: مجمع عمومی فوق العادهی كانون را فرابخوانيد تا كميسينون های صالح و اعضای كانون درباره مسايل مطروحه در اين "بحث وجدلها" نظر بدهند. می توان ترتيبی داد تا همه ی اعضا كانون در اين نظردهی و انتخابات شركت نمايند، چه با حضور خود در جلسه و چه از طريق فكس ، تلفن ، نامه ، پست الكترونيكی و.....
سخنی با اعضای كانون: آنچه در طول يكی دوسال اخير برسر كانون آمده است وظيفهی ما را برای ايفای نقشی موئژتر در حيات كانون بر جستهتر كرده است. رخدادهای اخير نشان دادهاند كه تا چه ميزان می بايد در انتخاب هيات دبيران و مسئولين دقيق و سنجيده عمل كرد.
متشكرم
http://www.baztab.com/index.asp?ID=15434
بارها درباره اينكه كشور قدرتمندي هستيم، ولي قدر خود را نميشناسيم، صحبت شده است، اما حافظه تاريخي ما در بزنگاههاي تاريخي و سرنوشتساز، پاك ميشود. درحوزه سياست خارجي و ديپلماسي هم اينگونه است و در تشخيص و استفاده از توانمنديها و فرصتها، شاگرد تنبل كلاس ديپلماسي هستيم ولي تأثيرات چشمگير سياست خارجي بر ديگر منافع ملي، به سياستمداران اجازه نميدهد تنبل باقي بمانند، بلكه وظايف خطيري بر دوش آنها ميگذارد. براي نمونه به روابط خصمانه ايران و آمريكا نگاه كنيد كه چقدر در سالهاي گذشته به منافع ملي دو كشور لطمه زده است و آب به آسياب برخي كشورهاي حاشيهاي ريخته است. در حالي كه اگر دو طرف به گونهاي ديگر عمل ميكردند، شايد امروز چنين ديوار بلند بياعتمادي بين دوكشور شكل نگرفته بود و در نتيجه منافع بيشتري نصيب دو ملت ايران و آمريكا ميشد.
راه دور نرويم، آخرين موضعگيري آقاي البرادعي را زود فراموش نكنيم كه پيشتر بارها از سوي كارشناسان عنوان شد كه همه سروصداهاي مربوط به مسائل هستهاي ايران، به خاطر اراده منفي آمريكا براي فشار به ايران است و بايد آن را برطرف كرد؛ وگرنه بازي ادامه دارد. حال چه بايد كرد؟
آنان كه خود را كارشناس ميدانند، بايد اين سؤال را به دهها سؤال كوچكتر تبديل كنند و براي آنها، پاسخهاي شفاف و عملي بيابند و از كليگويي و شعارزدگي ـ كه بلاهاي زيادي بر سر ما آورده ـ پرهيز كنند. يكي از اين دهها سؤال، اين است كه براي سال 84، چه طرحي در حوزه سياست خارجي داريم؟ آيا بايد منتظر ايجاد بحراني بنشينيم و با تشكيل ستاد حل بحران درصدد رفع آن براييم؟ حتي اگر هم بتوانيم، باز اين شيوه حضور در صحنه ديپلماسي نيست. واقعا تحليل و تفسير ما از شرايط جهاني چگونه است؟ آيا اهداف و راهكارهاي تحقق اهداف خود را جزءبهجزء از هم تفكيك كردهايم و براي آنها برنامه زمانبنديشده روي كاغذ آوردهايم؟
دراين نوشتار براي نمونه، يك مورد را بررسي ميكنيم. امسال ميزان فعاليتهاي متنوع آمريكا اعم از سياسي، تبليغاتي، اقتصادي، ديپلماتيك و... عليه ايران، كمتر از سالهاي گذشته خواهد بود. دليل آن هم بسيار روشن و اتفاقا مورد اشاره مقامات واشنگتن هم بوده است: انتخابات رياستجمهوري و در اولويت بودن اين مبارزه سياسي براي آقاي بوش و دار و دستهاش و ريسك بالاي مانورهاي خارجي در شرايطي كه معضل دست به نقد عراق، دامن كاخ سفيدرا تر كرده است.
ولي در اين ميان تكليف ما چيست؟ يك راهحل اين است كه بنشينيم تا دولت بعدي ـ بوش يا كري ـ روي كاربيايد و منتظر رفتارهاي آنها باشيم و با راهپيمايي و بيانيه و نطقهاي آتشين، عليه آمريكا موضعگيري كنيم؛ شيوهاي كه هرچند نيتهاي خوبي پشت سر آن است، ولي در عمل، جز تحريك دشمن و دلزدگي مردم از سياست خارجي و خوراك دادن به تحليلگران ضد وطني و افزايش خصومتها، چيزي عايد ما نكرده است. اما شيوه ديگر، طراحي برنامههاي زمانبندي شده و معين براي تأثيرگذاري بر حريف است. شما نام آن را هرچه ميخواهيد بگذاريد؛ شيطان بزرگ، ابرقدرت، استكبار يا قبله آمال و بهشت روي زمين، فرقي نميكند. ما در عرصه ديپلماتيك با حريفي قدر روبرو هستيم كه نه تنها چندان توجهي به خواستهها و منافع ما ندارد، بلكه حتي چوب لاي چرخ ما نيز ميگذارد. يكي از دهها هدف مهم براي تأثيرگذاري بر حريف، شناسايي بهتر او و شناساندن بهتر خود به اوست، تا در فضايي متوهم بازي نكنيم. واقعيت آن است كه سالهاست در رابطه با بسياري از كشورها و در رأس آنها آمريكا، در توهم هستيم، آنها هم در قبال ما توهمزدهاند و بارها روشنفكرانشان، اعم از حكومتي و غيرحكومتي به اين اذعان كردهاند. ما دولت آمريكا را از نظر ساختاري، شبيه خود و از نظر محتوايي خبيث، استعمارگر و فاسد و رهبرانشان را آدمخوار، همجنسباز و بيدين و ايمان ميدانيم، كه با ضرب پول و تبليغات، دودستي قدرت را چسبيدهاند و تنها به توطئه و دسيسه ميانديشند. آنها نيز ما را شترسوار، احساساتي، انقلابي، پرشور و فاقد شعور، تروريست، بنيادگرا و متحجر معرفي ميكنند. اما آيا واقعيت چنين است؟ پس گام نخست راهبرد بزرگتر (يعني بازي معقول ديپلماتيك) شناخت صحيح طرفين از يكديگر است.
تآكيد ميكنم در سياست خارجي با كليگويي و لفاظيهاي مطبوعاتي، نميتوان كاري كرد بلكه بايد جزيينگر بود و به موضوعات و اهداف، پروژهاي نگريست. يكي از مجاري مهم و تأثيرگذاري كه ايران براي برداشتن اين گام و سپس گامهاي بعدي در خارج از كشور، بويژه آمريكا دارد و برگ برنده ملت ايران به شمار ميرود، جمعيت 3 ميليون نفري ايرانيان خارج از كشور است كه دستكم يك ميليون آنان در آمريكا هستند؛ جمعيتي كه متأسفانه به علت انفعال ما و ذهنيت مشوش آنها در 25سال اخير در اين بازي مشاركت نداشتهاند؛ تا با شناخت بهتر حقوق خود و تأمين آن از سوي ديگر، براي ايران قويتر تلاش كنند. متأسفانه هنوز در بين ايرانيان داخل و خارج از كشور، مفهوم ايران و منافع ملي و قدرت ملي از نظام سلطنتي يا جمهوري اسلامي ـ كه نشاندهنده شكل حاكميت سياسي است ـ متمايز نشده است و برخي هموطنان، به غلط ميانديشند كه تضعيف جمهوري اسلامي، موجب رهايي ايران خواهد شد، همانگونه كه برخي انقلابيون فاقد بينش فكر ميكردند با سرنگوني شاه، همه بدبختيها از ايران رخت ميبندد و با پيروزي انقلاب در ايران، بهشتي بيمانند تأسيس خواهد شد و اتفاقا تعدادي از همين جماعت، نخستين نسل بريدههاي از انقلاب را تشكيل ميدهند. حال آنكه تضعيف ايران، به خاطر قبول نداشتن نظم سياسي، درواقع تضعيف منافع ملي و قدرت ملي ايرانيان خواهد بود. هيچ شهروندي موظف نيست همه ايدهها و رفتارهاي دولت و حكومت كشورش را تأييد كند. بلكه موظف است اگر آنها را اشتباه ميداند، با دلايل و شواهد رد و نقد كند و حتي اگر دانش و بينش عميقي دارد، مشروعيت حكومت را به چالش بكشاند. ولي اين به آن معنا نيست كه براي كاهش مشروعيت نظامي كه مطلوب او نيست، اسباب تضعيف كشورش را فراهم آورد.
مثالي ميزنم. در مقام تشبيه، حكومتها مستأجرند و كشورها، خانه و ملتها، صاحبخانه. هيچ عاقلي براي به راه آوردن مستأجر، خانه را ويران نميكند؛ بلكه اگر نقدي و تخطئهاي هم دارد، به خاطر خانه است و شكوه و عظمت خانه. در جهان ملتهايي پيروز و سربلند شدهاند كه همواره و در هر موقعيتي، به قدرت ملي ميانديشند؛ قدرت پليس را موجب افزايش امنيت خود و قدرت ارتش را سبب تضمين حفظ تماميت ارضي ميدانند و البته در مقابل، حكومت هم براي خود هيچ شأنيتي جز تأمين خواستهها و نيازهاي معروف و مشروع ملت نميشناسد؛ ولي آيا خيل عظيم ايرانيان خارج از كشور ـ كه بر اساس آمار و ارقام مستند داراي پتانسيلهاي فوقالعاده فرهنگي، مالي، علمي و حتي سياسي هستند ـ چنين ميانديشند؟ آيا اگر پاسخ اين سؤال مثبت بود، دولت آمريكا به خود اجازه ميداد كه چاپ مقالات علمي ايرانيان را در اين كشور ممنوع كند (هرچند مدتي بعد آن را پس گرفت) و يا صنعت و اقتصاد و تجارت اين كشور را شامل تحريمهاي گوناگون با دلايل واهي سياسي كند؟
تنها مسؤول اين خلأ و معضل، هموطنان ايراني خارج از كشور نيستند، بلكه دولت جمهوري اسلامي نيز در اين زمينه مقصر است و بزرگترين تقصير آن، بيتوجهي به اين مسأله مهم و استراتژيك، تداوم ملت ايران در خارج از مرزهاي رسمي است. يك نفر نيست به برخي مسؤولان كشور بفهماند كه ايرانيان خارج از كشور هم از حقوق ملي برخوردارند و نبايد آنها را با عده كمي ساواكي، فراري، ضدانقلاب و رقاصه اشتباه گرفت. غير از شبكه جهاني جام جم كه تنها و تنها اقدام مستمر و مؤثر و هدفدار نظام براي ارتباط با ايرانيان خارج از كشور است، وزارتخانههاي ديگر همچون وزارت امورخارجه، وزارت ارشاد، وزارت اطلاعات، وزارت آموزشوپرورش و ديگر نهادهاي مرتبط چه كارنامهاي دارندكه به ملت ارايه دهند؟ درسال 83 چه برنامهاي براي اين هموطنان طراحي كردهاند، تا اهداف گوناگون ملي از جمله هدف مذكور يعني تفاهم جهاني تحقق يابد؟ آيا همه پتانسيلهاي لازم در اين بخش از ملت ايران براي افزايش قدرت ملي به كار گرفته شده است؟ تنها در مورد موضوع اين نوشتار، يعني خصومتهاي آمريكا، ايرانيان مقيم آمريكا چه ميزان در تعديل سياستهاي آمريكا عليه ملت ايران ـ نه حكومت ـ ايفاي نقش كردهاند؟ و ما چه ميزان براي فعاليت آنها بستر لازم فراهم آوردهايم؟
پيشنهاد مشخص اين نوشتار، اين است كه در سال 83 (2004 ميلادي) كه هيأت حاكمه آمريكا، بيش از هر چيز نگران و دلمشغول انتخابات است، ضروري است اولا دولت ايران از كانالهاي مختلف رسمي و غيررسمي با محافل تأثيرگذار بر سياستهاي عمومي در آمريكا، ارتباط گرفته و تغيير ذهنيت آنها را در قبال ايران، تشيع، جمهوري اسلامي و انقلاب اسلامي، وجهه همت خود قرار دهد، تا با تداوم اين اقدام و با تأثيرگذاري بيشتر، شاهد اقدامات عملي مثبت باشيم. از سويي ايرانيان مقيم آمريكا نيز با شعار و دغدغه عزت و اقتدار ايران، فارغ از هر گرايش سياسي، از تاريخ، ملت و فرهنگ خود دفاع كنند و بهترين دفاع را معرفي واقعي ايران و ايراني ـ اعم از نقاط ضعف و قوت ـ بدانند. به عبارت بهتر در حال حاضر، مهمترين اولويت كاري در اين حوزه، ترسيم چهرهاي مقبول، واقعي و هدفدار از ايران در عرصه جهاني است تا حريفان اعم از آمريكا و ديگران، حقوق ايرانيان را در حوزههاي مختلف به رسميت بشناسند و اگر خيرشان براي تأمين اين حقوق نميرسد، شرشان را از سر ملت ايران دور كنند و بدانند، در اين مصاف با ملتي يكپارچه مواجهند كه در هر جاي دنيا، مدافع ايران و ايراني هستند، نه سياستزده و نااميد و بازيخورده سياستبازان.
بديهي است، سهم و ميزان مشاركت هر طرف اين بازي، بايد با امكانات و موقعيت آن، تناسب منطقي داشته باشد و از اين رو دولت ايران، سهم اصلي را براي شروع اين بازي با حاصل جمع مثبت دارد. اين بحث را در ديگر حوزههاي جزيي ادامه خواهيم داد.
http://reza.malakut.org/archives/004471.html
April 12, 2004
در اين غربتی که من همواره آنرا بی حرمت ناميده ام نيز "زير هشت"ی وجود دارد که نگهبانانش اگر لازم ديدند آدم را گوشمالی می دهند. هوشنگ گلشيری را يکبار به خاطر اينکه جائی گفته يا نوشته بود دخترش نماز می خواند بردندش به "زير هشت" غربت. طفلی هر چه کرد به يادشان بياورد که جدا از "شازده احتجاب" که سنگ بنای ادبيات نوين ايران است نويسنده "جن نامه" نيز هست که جيع سعيد امامی ها را در آورده است توی کت هيچکدام نرفت. سعيدی سيرجانی هم پيش از اينکه "زير هشت" اوين را تجربه کند يکی دو باری به "زير هشت" غربت فراخوانده شد. او چوب زبان سرخش را در اين غربت بی حرمت می خورد که بالاخره سر سبزش را در وطن به باد داد. دو سال پيش هم کسانی که محمود دولت آبادی به اندازه وزنشان کتاب نوشته است او را به "زير هشت" غربت بردند و حقش را کف دستش گذاشتند تا او باشد که ديگر در کنفرانسی که آنها نمی پسندند شرکت نکند. اگر بخواهم از همه کسانی که اين تجربه را کرده اند نام ببرم کار به درازا می کشد. راه دور چرا بروم؟ خودم من هم يکبار وقتی مرتکب گناه نابخشودنی "قصد فيلمسازی در ايران" شدم توسط فيلمسازانی که فيلمی در کارنامه سينمائيشان نداشتند و هنرمندان تبعيدی ايکه بالاترين خدمتشان به سينمای در تبعيد نشان دادن فيلمهای خود من بود به "زير هشت" غربت برده شدم و چون "تجربه" داشتم هيچ نگفتم. فقط سرم را لای بازوانم پنهان کردم تا لگدهاشان به چشم و چارم نخورد.
حالا شنيدم نسيم خاکسار را صدا زده اند. خيلی دلم برايش گرفت. نه که تاب کتک نداشته باشد. آنقدرخورده است که عادتش شده. اما به آنچه هرگز عادت نمی کند به "نادوستی" هاست. مثل کف دستم می شناسمش. دل بی مهری ندارد. اگر اين قلم راحتم بگذارد زنگی به او خواهم زد. شايد هم نزنم. چه دارم بگويم که خودش بهتر از من نداند؟
http://khabarnameh.gooya.com/culture/archives/008666.php
دمل چركين تهمت زني و فضاي ايجاد رعب بايد شكافته شود و خشك شود، نسيم خاكسار
تمام حرف و فكر من درباره نوعي حرف و فكر بود. نمي خواهند بفهمند، نفهمند. من وقت جر و بحث بيشتر با آنان را ندارم. و براي همين، كه ديگر از اين پس اين شبهه دشمني با آن ها و ديگري پيش نيايد براي هميشه از عضويت در كانون نويسندگان ايران در تبعيد و انجمن قلم ايران در تبعيد استعفا ميدهم
چند توضيح مختصر در پاسخ به باقي قضايا
1ـ در متن من: بازخواني فراخوان كانون نويسندگان ايران در تبعيد و انجمن قلم ايران در تبعيد واژه جنايتكار نيست. جعل كرده اند. اصلاً اين گونه حرف زدن زبان و فرهنگ من نيست. تمام بحث من در آن مقاله فقط روي متن بود و نه نويسندگان آن. دقت شود فقط روي متن. و نويسندگان متن را اين دوستان خواندم. من رعايت انسان ميكنم.
2- آقاي عباس سماكار نوشته است در جريان سخنراني در بخش سواز دانشگاه لندن اعضاي كانون در لندن به نسيم خاكسار هشدار دادند كه به آن برنامه نرود چون دست جمهوري اسلامي در كار است و او اعتنا نكرد و رفت.
درست است. تمام.
من هرجا كه بروم به اعتبار خودم مي روم. توضيح زير غم انگيز است. گفتن ندارد. اما انگار مجبورم و فقط براي روشن كردن متن ايشان است.
بعد از نشست عمومي كانون و بعد از اصرار دوستاني در كانون كه به آن جلسه نروم وقتي به خانه آمدم و از مسئول آن برنامه در دانشگاه تلفني توضيح بيشتري از وضع شان خواستم متوجه شدم اين دوستان درست نمي گويند. پيش از من يكي دونفر ديگر هم در آن جا سخنراني داشتند. وقتي هم با مسئول برنامه هاي ادبي دانشگاه سواز، در لندن از نزديك آشنا شدم، متوجه شدم كه ايشان دوست نزديك بسياري از اعضا كانون است. خنده دار اين بود كه معترضين به اين برنامه كه مي گفتند همه چيز پنهان اين برنامه ها را مي دانند نمي دانستند در جمع هيات مديره برنامه هاي اين دانشگاه خانم شاداب وجدي شاعر نشسته است. وقتي من به لندن رفتم به دوستان هيات دبيران گفتم به نظر من اشتباه است عليه اين نهاد فقط بر اساس شايعه بيانيه بدهند و اين در شان كانون نيست. زيرا اطلاعات شان درباره اين رشته از برنامه هاي دانشگاه نادرست است. در آن وقت كه من در لندن بودم هيچ نگفتند و بعد از بازگشتم به هلند يك عده اي ازهيات دبيران و پيرامون آن ها شروع كردند به سر وصدا كه اي واي به داد برسيد و اين بود كه آن ها تصميم گرفتند يك اعلاميه ي آبكي بدهند به نام هشدار كه نام دانشكده سواز هم در آن ذكر نشده باشد و قال را بكنند. حرفي نزدم.
بعد از من، به همين جلسه، نخست ميرزا آقا عسكري براي شعر خواني رفت و بعد و يا قبل از آن، از كانون هم استعفا كرد و رفت. آقاي ميرزا آقا عسكري خودش زماني عضو همان هيات دبيراني بود كه همان بيانيه كذائي را كه آقاي سماكار به آن اشاره دارند منتشر كرده بودند. آقاي سماكار از خودش نمي پرسد كه اين چه بيانيه اي است كه به مضمونش حتا نويسندگان آن اعتنا نمي كنند. اگر به فهرست نام شركت كنندگان شاعر و نويسنده كه بعضي عضو كانون هستند و بعد از انتشار بيانيه كانون در برنامه هاي همين دانشگاه شركت كردند نظري بياندازيد خيلي ساده متوجه مي شويد وقتي بيانيه اي از طرف كانون منتشر شود كه واقعيت هاي مورد اشاره در آن بي پايه و غلط باشد كسي برايش تره خرد نمي كند. اينطوري بايد آبروي كانون را حفظ كرد؟
حالا اگر من صدايش را درميآوردم موضوع خيلي خيط بود به كي برمي گشت؟
3- براي من موضوع فراخوان اخير كانون نويسندگان و انجمن قلم ايران در تبعيد ديگر موضوع تمام شده اي است. و هرچه هست و مي ماند، به مجمع عمومي برميگردد و نظر اعضا. پس درباره آن اصلاُ حرفي نمي زنم.
4- مطلب من در اين بخش از بحثم ديگر مربوط به فقط كانون نيست. يك بحث عمومي است كه كانون نويسندگان ايران هم در آن قرار دارد. و من طرح آن را با اشاره به اين جمله از متن عباس سماكار ضروري مي دانم. ايشان مي نويسد: واقعيت اين است كه در كانون هم مثل ديگر عرصه هاي مبارزات اجتماعي دو صف در برابر هم قد كشيده اند و شما در جناح مقابل مبارزاتي ما قرار داريد. خواننده با خواندن اين جمله اين برداشت را مي كند كه اختلاف اعضا در كانون نويسندگان ايران يك اختلاف سياسي است. برخي ها انقلابي و دو آتشه اند عليه حكومت جمهوري اسلامي و برخي هم نه. اين شكل ساده معناي جمله ايشان است كه انگ گروهي به كسي و يا به كساني نزده باشيم. پاسخ من به اين جمله اين است كه: نه، اين طور نيست. تا آن جائي كه به خودم و آشنائي ام با بچه هاي درون كانون برميگردد من كسي را در كانون نمي شناسم كه مخالف با سرنگوني جمهوري اسلامي باشد. به همين قاطعيت ميگويم و پايش مي ايستم. بي خود كسي براي خودش از اين نوع اعتبارهاي دلخوشكنك نسازد. وجود هم داشته باشد ربطي به منشور و اساسنامه كانون نويسندگان ندارد. اين صف هاي سياسي كه ايشان ساخته است خيالي است. دنياي فرضي در جمله آقاي عباس سماكار به سرعت برق باد هوا مي شود. كافي است مثلاً خواننده اي حتا نا آشنا با كارهاي من برود و متن سخنراني من را كه در همين سپتامبر گذشته در يادمان جانباختگان قتل عام زندانيان سياسي سال 67 توسط رژيم جمهوري اسلامي به نام نامداران ما و ننگ حكومتيان در آخن و يكي از شهرهاي ديگر در آلمان داشتم و بعد در بيشتر سايت هاي اينترنيتي منتشرشد، بخواند تا نادرست بودن اين حرف را دربياورد. اما چرا ايشان اين حرف را مي زند؟ براي اين كه اين واقعيت را بپوشاند كه در كانون هم مثل هر جاي ديگر دو نوع اخلاق برخورد، در مبارزه در برابر رژيم هاي ضد انساني، وجود دارد. يك صف زود انگ مي زند. برچسب مي زند. به آني هر حرف و كاري را به رژيم ميبندند. و فضاي رعب و ترس ايجاد مي كند و برايش پيروزي و شكست در صحنه مطرح است. و با رقص شاطري مي آيد وسط و مي گويد بجنگ تا بجنگيم. براي ديگري، نه. صف ديگر، كوشش مي كند اخلاق و فضليت در مبارزه را اجر بگذارد و رعايت كند. اين صف وقتي با ضد انسان مي جنگد حواسش هست و يا مي خواهد باشد كه از اسباب و طبيعت و فرهنگ آن حكومتي كه بلاي جامعه و مردم ما شده است فاصله بگيرد. بلي اين دو صف در كانون هم مثل ديگر عرصه هاي مبارزات اجتماعي ديگر وجود دارد. ومثل هر جاي ديگر هم تاريخي دارد. و سرنوشت ماست كه بايد با اين نوع ضد اخلاق در بيافتيم. نمونه مي آورم و كساني كه مي خواهند بيشتر بدانند مي توانند مراجعه كنند به كتاب انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاري ( در آمد و يا مقدمه آن و سرگذشت كانون نويسندگان ايران اثر محمد سپانلو( بخش تعليق گروه پنج نفره) و بخشي از تاريخ جنبش روشنفكري ايران جلد 5 مصاحبه ي من با دكتر مسعود نقره كار .
در سال 58 در كانون نويسندگان ايران در ايران، براي برگذاري شب هاي كانون اختلافي پيش آمد كه منجر به اخراج پنج نفر و بعد انشعاب در كانون شد. آن زمان دوره اين انگ ها بود: شما با برپائي شبهاي كانون از سلطنت طلبان و ليبرال ها و آنارشيست ها و ضد انقلاب فراري در خارج حمايت مي كنيد.
در آن وقت من و شانزده نفر ديگر كه اكنون تعدادي شان حي و حاضر در كانون نويسندگان در تبعيد هستند، پيشنهاد كميسيوني را داديم كه اين گونه فرهنگ رعب و تهمت زني را ريشه يابي كند، تا با باز كردن آن ، اين چرخه خرافه در جامعه ما از حركت بيافتد و تا جاودان بالاي سرمان نچرخد و چون كابوسي زندگي مان را به جهمني از ترس و رعب تبديل نكند. نشد. حكومت به كشتار دگر انديشان نشست. و ما هر كدام به جائي گريختيم.
اين دمل چركين تهمت زني و فضاي ايجاد رعب بايد شكافته شود و خشك شود.
اين دمل چركين روح جامعه ما را بيمار كرده است. جامعه ما روحش بيمار شده است.
جامعه ما از نظر روحي افسرده است. ترسو است. از حرف زدن مستقل در جمع مي ترسد. چون هر لحظه ممكن است به او تهمت بزنند.
بيچاره هوشنگ گلشيري افتخار ادب سرزمين ما به خاطر دو كلمه حرف شد خاتمي چي و سفير جمهوري اسلامي.
اين چرخه خرافه فكر را ميكشد.
فكر در چنين فضائي مي ميرد. فكر مرده است.
چرخش اين چرخه خرافه در جامعه ما فرد را دو شخصيتي و گاه چند شخصيتي كرده است. يك جا شاعر و نويسنده ما سوپر مدرن مي شود و جاي ديگر مي رود پاي و بالاي متني را امضا مي كند كه سر تاپاي كلماتش بوي كهنگي قرون وسطائي را مي دهد.
5- آقاي عباس سماكار مي نويسد من واقعا براي شما متاسفم. هركس ديگري هم كه سوابق مبارزاتي شما را مي شناسد از اين تغيير روشن واقعا متاسف و بهت زده است.
ايشان لازم نيست از سوابق مبارزاتي من حرف بزند. من خودم را مي شناسم، من اگر هيچ كار نكرده باشم و هيچ كتابي هم ننوشته باشم همين داستان كوتاهم: مرائي كافر است. تا جاودان عليه جنايات رژيم جمهوري اسلامي در هر دادگاهي شهادت خواهد داد. او نمي تواند با پرتاب اين تيرهاي تهمتِ رفتن به سخنراني در سواز من را ويران كند. اما يك چيز را مي تواند ويران كند. و آن، يك دوستي سي ساله است. دوستي ئي كه از چه دالان هاي پر شكوه و وحشتي عبور داده شده بود. بر اين ويران شدن است كه بايد متاسف باشد. قلعه اي محكم كه چقدر ارزان چقدر ارزان آن را ويران كرد.
6- و سخن آخر. ايشان من را به جنگ تا بجنگيم دعوت كرده است. نه. اشتباه نكند. من با او و ديگراني مثل او جنگي ندارم و نداشته ام. تمام حرف و فكر من درباره نوعي حرف و فكر بود. نمي خواهند بفهمند، نفهمند. من وقت جر و بحث بيشتر با آنان را ندارم. و براي همين، كه ديگر از اين پس اين شبهه دشمني با آن ها و ديگري پيش نيايد براي هميشه از عضويت در كانون نويسندگان ايران در تبعيد و انجمن قلم ايران در تبعيد استعفا ميدهم. همين
نسيم خاكسار
هشتم ماه آوريل 2004
اوترخت. هلند
http://khabarnameh.gooya.com/culture/archives/008522.php
http://khabarnameh.gooya.com/culture/archives/008447.php
خوانشي در سراب، مروری به برداشت نسیم خاکسار، از فراخوانِ کانون نویسندگان ایران (در تبعید) و انجمن قلم ایران در تبعید، جواد اسديان
ای عجب دلتان به نگرفت و نشدجانتان ملول
زیـن هــواهـای عَـفِـن، ویـن آبــهـای نـا گــوار
نسیم عزیز،
درود بر شما!
من شگفت زده شدم، هنگامی که نام شما را بر مقاله ای دیدم که چیزی جز همسرایی با هیاهو نیست.
جنجالهای پیرامون فراخوانِ کانون نویسندگان ایران (در تبعید) که بیشتر برای انحراف افکار عمومی و گریز از نکته های محوری آن، برپاشده است، در درستیِ آنچه که در فراخوان آمده است، تغییری ایجاد نمی کند. نمی توان به نام و به بهانهء هنر، به تطهیر و توجیه چهره هایی پرداخت که حتا بیان نامشان، جنایت علیه بشریت را یادآور می شود. ضروری ست بگویم که اثر هنری، هنگامی که در اختیار داوری همگانی قرار می گیرد، بخشی از تعریف هنر نیز به مخاطب واگذار می شود.* هم از اینروست که اثری در حافظهء جمعی می ماند، و اثری از میان می رود. حافظهء جمعی ایرانیان از سوی خمینی و رژیم تروری که وی بنیاد نهاده است، لگدکوب شده است. به منش انسان ایرانی توهین شده است و هر روز این رژیم، فاجعه ای می آفریند. شگفت آور نیست که بیش از هشتاد در صدِ آنانی که می توانند رأی دهند، در انتخابات این رژیم شرکت نمی کنند. به سخن دیگر، وجود این حکومت در تمامییت آن، فاقد هر گونه اعتباری ست. دلیری دیدن این واقعیت را باید داشت و سوای پیوندهای گروهی و سازمانی، آن را به همگان بازگفت.
شما، آشفته شده اید که فراخوان، روشن نمی کند که کلاه و لباده و...اصل یا بدل هستند؛ چرا که " اصل بودنِ شان می تواند دلیلی باشد برای متنِ _ فراخوان _ در اثبات ساخت و پاخت فرضی بین وزارت خارجه جمهوری آلمان و جمهوری اسلامی و خانهء فرهنگ های جهان که متن تمام تلاشش را برای افشای آن گذاشته است."
شما گویا، پیشاپیش می دانید که چنین همکاری ای میان آلمان و ایران و نهادهای جنبی این کشورها، وجود ندارد! آنقدر این القای شبهه از سوی شما، پیش پا افتاده است که من نیازی برای اشاره به آن، حتا، نمی بینم. به دوستانتان سفارش کنید، نگاهی به کارتهای تبلیغی جشنواره بیفکنند، تا پشت خانهء فرهنگهای جهان را از رو ببینند!
اما شما و تمام آنانی که به فراخوان ایراد می گیرند که " متن نمی خواهد روشن کند که آنها _ کلاه و لباده و نعلین _ بدل هستند"، حق ندارند و حق دارند. با این حال، هیچکس مجاز نیست به پشتوانهء نادانیِ خود و به بهانهء یقین، آگاهانه به کانون و انجمن بتازد، بلکه این تاخت و تاز کور و ناشی از بلاهت، می نمایاند که از گنجه یا ویترین " جماران "، جز های و هوی و جنجال، چیزی نمی دانند. پس از سپری شدن چندین روز، شما هم ، در این باره، چیزی نمی دانید. من پاسخی برای دشمنان کانون و انجمن قلم ندارم. اما، شما که سالها، هموند کانون هستید و گویا، باید برای کانون و انجمن، دل بسوزانید، شده اید پیشتازِ توهم پراکنان و غبار می پاشید بر چشمهایی که می توانند و باید ببینند.
شما، چنان دوست را، دشمن پنداشته اید که برای توجیهِ بزرگترین جنایتکار تاریخ معاصر، حتا حاضرید، چشمتان را برای دیدنِ گوژ و دروغ، ببندید.
چرا؟ چرا جای دشمن واقعی را نشان نمی دهید؟
من از شما می پرسم که از کدام جایی می دانید و آسوده خاطرید که کلاه و لباده و نعلین و قرآن و پاسپورت و... خمینی بازسازی شده هستند؟ بازسازی شدۀ دار و نداری، که باید برابر اصل باشند! متنی در دست دارید که اطمینان شما را مستند کند؟ تا آنجا که می دانم، توضیح و شرحِ خرت و پرتِ خمینی به زبان آلمانی ست! شاید، آگاهی شما در این باره ناشی باشد از برنامهء رادیویی که در پشتیبانی از ارتجاع دینی حاکم بر ایران، جای تردیدی، برای کسی نمی گذارد.
در گفتگوی رادیویی که مورد استناد شما قرار گرفته است، می شنویم که گنجه یا ویترین موسوم به جماران، کار دستِ گروه " شهرزاد " است. من روی " کارِ دست " تأکید دارم، همچنانکه شما هم داردید! اگر این ویترین بی روح را دیده بودید، و کمی هم خواهش دیدن داشتید، بی تردید، به نیرنگ برگزارکنندگان، پی می بردید؛ آنان برای آرایش و پیرایش ذوق و سلیقهء کژ و مژ خمینی، وسایل او را نه در ویترین بازسازی شده، بلکه در گنجه ای _ کمد _ چوبی و زیبا با دری شیشه ای گذاشته بودند. اما، در نوشتهء توضیحی که به دیوار چسبانده بودند، سخن از ویترین بازسازی شده می رود. تنها پس از اعتراض به حضور جلاد جماران، گنجه را بردند و ویترین را آوردند. تا هم اکنون نیز کسی نمی داند که گنجه دروغ است، یا ویترین؟ چرا که نوشتهء توضیحی کنار گنجه، همانی بود که بود! شما که بی پروا می نویسید، چند و چونِ این جابجایی را می دانید؟ چرا اینهمه ابهام و ایهام را، با بی مسؤلیتی، به فراخوانِ کانون می بندید؟ چرا می خواهید مردمان را گمراه کنید؟ شما که مانند برخی از دوستانتان از اهالی سود و زیان نیستید؟ فراخوان، مگر پای را از دایرۀ بیانِ واقع و ماوقع، بیرون گذاشته است؟
بر شناسه ای که در کنار ویترین، به دیوار چسبیده بود، آمده است که گروهِ شهرزاد " جماران خمینی را در سال (2004) باز ساخت: آنها بدل ویترینی را که در تهران قرار دارد، خلق کردند.
در آن مایملکِ شخصی اندک او به نمایش گذاشته شده اند. "
اکر سرتاسر عمر عزیزتان را صرف باز خوانی این دو گزاره کنید، در نخواهید یافت که آیا مرده ریگ خمینی هم، باز سازی شده است یا نه؟ اگر روزی روزگاری، به صرافتِ تمیز رسیدید و دانستید که باز خوانی هر متنی، استنتاجِ اندیشه ای است با محکِ دانش و صداقت، به خود باز گردید و از خود پوزش بخواهید! شما که پر از یقین هستید و با تکیه بر این جهل، تیغ تکفیر بر تدوین کنندگانِ فراخوان کشیده اید، آیا شهامت دارید که با همین بی پروایی و تندی، به واگویی یک واقعیت، و نه یک پندار، تن در دهید؟ اعلام کنید که خمینی، بزرگترین جنایتکارِ تاریخ معاصر ایران است؛ چرا که بی تردید، او، چنین است.
اما، می دانید که چرا این جمله، به گفتهء شما " یک ابهام دارد؟ " من، تردیدی ندارم که نمی دانید! و بادا که چنین باشد!
زیرا برخی از این دار و ندار، ربطی به بازسازی ندارد. اگر از دوستانتان بپرسید، شاید به شما راست بگویند! من به همین اندازه، بسنده می کنم.
نسیم عزیز!
اگر، با نجابتی که در چشمانِ شما هست، متن فراخوان را با دیده ای بیدار می خواندید، به سرابِ کارزاری در نمی آمدید که پیروز و شکسته در آن، تنها یک تن است؛ شما.
و این همه را به تفصیل گفتم، تا بگویم که اصل بودن و یا بدل بودنِ لباده و نعلین و کلاه و عکس و پاسپورت و عینک و قرآن و ... خمینی، و به ویژه، شعری که این آخوند سیاه دل، مصادره کرده است، هیچ تأثیری در تدوین فراخوانِ کانون نداشته است. مهم این است که این نمادِ توحش دینی و وارثانش که با شکستن قلم ها، در پی آنند که " والقلم " را اجرا کنند و هر صاحب قلمی را به بند اسلام درآورند و یا از میان بردارند، الگوی فرهنگیِ مردمان ایران نیستند و هر تلاشی برای توجیهِ آمرانِ جنایت علیه بشریت، به هر بهانه و عنوانی که انجام پذیرد، نه تنها پذیرفتنی نیست، که بیش از آن، توهینی ست به زندگی، به آزادی و آزادگی؛ ناسزا و ناروایی ست به هزارن قربانی و بازمانده از کشتارهای همگانی و...در نهایت شمشیری آخته ست بر گردن هنر.
تقدیس جنایت، چه در جامهء " هنر " باشد و چه با ترفندهای دیگر انجام گیرد، کوچکترین عارضه اش، تخدیرِ ذهن مخاطب است در برابر جهل و جنایت. فکر می کنم ، نیازی نباشد برای هر گونه مقایسه ای.
نسیم عزیز!
بهتر این می بود که فراخوانِ کانون و انجمن قلم را باور می کردید و به سیاستی که امثال شما را وامی دارد تا به هواداری از نهادی همچون خانهء فرهنگ های جهان روی آورید، تأمل بیشتری می کردید! در همین جشنوارۀ برلین، به دلیلی که بر من معلوم نیست و به دلالی کسانی که بی چهره اند، بساط چادر فروشی، در انداخته اند؛ تردید نداشته باشید که فروشِ چادر، در خانهء فرهنگ های جهان، بنا بر قانونِ عرضه و تقاضای بازار انجام نمی گیرد! و تبلیغ گسترده، در رسانه ها از بازیگرانِ در حجاب نیز، بازتاب هنرِ و هنرمندانِ در بند حجابِ حکومت اسلامی، نیست. اما، تمام این صحنه گردانی ها، دل و دیدۀ هر بیننده ای را و آگاهانه و نیاگاهِ او را برای پذیرشِ ناروای هول انگیزی که بر زن ایرانی رفته است، آماده می کند.
می دانید! در پسِ این چادر فروشی های به ظاهر، بی آزار، فاجعه ای در حال تکوین است؛ جمهوری اسلامی با زور و ادارۀ ترس و تعزیر، بر سر زن ایرانی چادر انداخته است و ذهنیت انسان اروپایی می رود تا آن را همچون واقعیتِ فرهنگیِ زن ایرانی، بپذیزد. آیا مشامِ جانتان بوی تعفن را می فهمد؟ شاید، از آنجایی که چادر فروشی در خانهء فرهنگهای جهان صورت می گیرد، باید در چارچوب هنر ارزیابی شود! من این را نمی فهمم.
نسیم عزیز!
من، بی پروا، هر آنچه را که می اندیشیدم، با شما در میان گذاشتم. من از صمیم قلب، به شما ارادت می ورزم و امیدوارم که مرا دوست خود بدانید!
-------------------------------------
* برای آگاهی بیشتر در این باره می توانید به نوشتهء محمد عارف با عنوان " استتیزم جنایت یا استحالهء تقدس؟ " در تارنماها، رجوع کنید.