April 12, 2004

"زير هشت" غربت، رضا علامه زاده

http://reza.malakut.org/archives/004471.html

April 12, 2004


"زير هشت" در فرهنگ زندانهای ايران به هشتی ئی اطلاق می شود که اتاق نگهبانی و دفاتر مسئولان زندان در آن قرار دارد و درهای بندهای مختلف به آن باز می شود. شايد شکل هشت ضلعی اين هشتی ها در زندان قصر تهران که هر ضلعش به بندی از زندان باز می شود در اين نامگذاری دخيل بوده باشد.

به هر حال "زير هشت" برای زندان کشيده ها معنای احساسی بخصوصی دارد. بر خلاف تصور عمومی، صدا کردن زندانی به "زير هشت" لزوما نگرانی آور و خطرناک نيست. می تواند خبر از ملاقات عزيزی در ميان باشد. می تواند کتابی که هفته ها پيش خانواده زندانی آورده است از دست بررسی گذشته باشد و به دست او برسد. يا می تواند حتی نويد آزادی داشته باشد چرا که به هر حال راه آزادی از "زير هشت" می گذرد. اما البته می تواند به معنای حضور دو مامور ناشناس باشد که با ورود زندانی از بند به "زير هشت"، چشمبند به چشمش بزنند و به بازداشتگاهی ناشناخته یا به شکنجه گاهی شناخته شده راهنمائيش کنند. و نيز می تواند به خاطر حرفی یا حرکتی که نگهبانان را خوش نيامده است قصد گوشمالی زندانی در ميان باشد. در اين مورد زندانی "خاطی" به محض اينکه پايش را "زير هشت" می گذارد چند نگهبان دوره اش می کنند و تا بيايد به خودش بجنبد می بيند وسط "زير هشت" ولو شده است و مشت و لگد است که بی هوا نثارش می شود. تنها راه زندانی برای اينکه کمتر صدمه ببيند اينست که همان وسط چمباتمه بزند و سرش را ميان بازوانش پنهان کند تا لگدهائی که با بی رحمی تمام زده می شود به چشم و چارش نخورد. کرم نگهبانها که بريزد خودشان آرام می گيرند و نيم ساعت بعد آدم را برمی گردانند توی بند.


در اين غربتی که من همواره آنرا بی حرمت ناميده ام نيز "زير هشت"ی وجود دارد که نگهبانانش اگر لازم ديدند آدم را گوشمالی می دهند. هوشنگ گلشيری را يکبار به خاطر اينکه جائی گفته يا نوشته بود دخترش نماز می خواند بردندش به "زير هشت" غربت. طفلی هر چه کرد به يادشان بياورد که جدا از "شازده احتجاب" که سنگ بنای ادبيات نوين ايران است نويسنده "جن نامه" نيز هست که جيع سعيد امامی ها را در آورده است توی کت هيچکدام نرفت. سعيدی سيرجانی هم پيش از اينکه "زير هشت" اوين را تجربه کند يکی دو باری به "زير هشت" غربت فراخوانده شد. او چوب زبان سرخش را در اين غربت بی حرمت می خورد که بالاخره سر سبزش را در وطن به باد داد. دو سال پيش هم کسانی که محمود دولت آبادی به اندازه وزنشان کتاب نوشته است او را به "زير هشت" غربت بردند و حقش را کف دستش گذاشتند تا او باشد که ديگر در کنفرانسی که آنها نمی پسندند شرکت نکند. اگر بخواهم از همه کسانی که اين تجربه را کرده اند نام ببرم کار به درازا می کشد. راه دور چرا بروم؟ خودم من هم يکبار وقتی مرتکب گناه نابخشودنی "قصد فيلمسازی در ايران" شدم توسط فيلمسازانی که فيلمی در کارنامه سينمائيشان نداشتند و هنرمندان تبعيدی ايکه بالاترين خدمتشان به سينمای در تبعيد نشان دادن فيلمهای خود من بود به "زير هشت" غربت برده شدم و چون "تجربه" داشتم هيچ نگفتم. فقط سرم را لای بازوانم پنهان کردم تا لگدهاشان به چشم و چارم نخورد.

حالا شنيدم نسيم خاکسار را صدا زده اند. خيلی دلم برايش گرفت. نه که تاب کتک نداشته باشد. آنقدرخورده است که عادتش شده. اما به آنچه هرگز عادت نمی کند به "نادوستی" هاست. مثل کف دستم می شناسمش. دل بی مهری ندارد. اگر اين قلم راحتم بگذارد زنگی به او خواهم زد. شايد هم نزنم. چه دارم بگويم که خودش بهتر از من نداند؟

Posted at 12:00 AM