http://reza.malakut.org/archives/004471.html
April 12, 2004
در اين غربتی که من همواره آنرا بی حرمت ناميده ام نيز "زير هشت"ی وجود دارد که نگهبانانش اگر لازم ديدند آدم را گوشمالی می دهند. هوشنگ گلشيری را يکبار به خاطر اينکه جائی گفته يا نوشته بود دخترش نماز می خواند بردندش به "زير هشت" غربت. طفلی هر چه کرد به يادشان بياورد که جدا از "شازده احتجاب" که سنگ بنای ادبيات نوين ايران است نويسنده "جن نامه" نيز هست که جيع سعيد امامی ها را در آورده است توی کت هيچکدام نرفت. سعيدی سيرجانی هم پيش از اينکه "زير هشت" اوين را تجربه کند يکی دو باری به "زير هشت" غربت فراخوانده شد. او چوب زبان سرخش را در اين غربت بی حرمت می خورد که بالاخره سر سبزش را در وطن به باد داد. دو سال پيش هم کسانی که محمود دولت آبادی به اندازه وزنشان کتاب نوشته است او را به "زير هشت" غربت بردند و حقش را کف دستش گذاشتند تا او باشد که ديگر در کنفرانسی که آنها نمی پسندند شرکت نکند. اگر بخواهم از همه کسانی که اين تجربه را کرده اند نام ببرم کار به درازا می کشد. راه دور چرا بروم؟ خودم من هم يکبار وقتی مرتکب گناه نابخشودنی "قصد فيلمسازی در ايران" شدم توسط فيلمسازانی که فيلمی در کارنامه سينمائيشان نداشتند و هنرمندان تبعيدی ايکه بالاترين خدمتشان به سينمای در تبعيد نشان دادن فيلمهای خود من بود به "زير هشت" غربت برده شدم و چون "تجربه" داشتم هيچ نگفتم. فقط سرم را لای بازوانم پنهان کردم تا لگدهاشان به چشم و چارم نخورد.
حالا شنيدم نسيم خاکسار را صدا زده اند. خيلی دلم برايش گرفت. نه که تاب کتک نداشته باشد. آنقدرخورده است که عادتش شده. اما به آنچه هرگز عادت نمی کند به "نادوستی" هاست. مثل کف دستم می شناسمش. دل بی مهری ندارد. اگر اين قلم راحتم بگذارد زنگی به او خواهم زد. شايد هم نزنم. چه دارم بگويم که خودش بهتر از من نداند؟