Home ||| « نوشته‌هایِ بی عنوان | Persian Notes | شیرین عبادی در دانشگاه استنفورد »

May 11, 2004

ماهِ نصفه نیمه *

به ساحل که می رسیم قبل از ظهر است و آفتاب، پوست را می سوزاند. سرِراه قهوه گرفته ایم و کیک و دو تا ساندویچ. از تپه‌ی رو به دریا، با پتو و زیرانداز و روزنامه و شراب، سرازیر می شویم و جایی نزدیکِ آب می نشینیم. گفت می خواهد زیر آفتاب دراز بکشد و بخوابد. من هم گفتم دراز می کشم و روزنامه می خوانم. کتابِ "کوندرا" را توی ماشینِ خودم جا گذاشتم. بعد کفش ها رامی‌کَنیم و کنار هم دراز می‌کشیم، رو به آسمان.
آن‌وقت لباسش را درآورد:زیرش لباسِ شنا پوشیده بود. من هم پیراهنم را در آوردم و با تی‌شرت دراز کشیدم. گفت"نگاهم نکن" . نگاه نمی کردم. گفت"آفتاب، صورتت را و پاهایت را می سوزاند اگر کِرِم نزنی". خودش داشت به پاها و دستهاش کِرِم می زد. گفتم "مگر چقدر قرار است بمانیم؟" گفت "هر چقدر". صورتم را کشیدم روی بازوش و گفتم"همین برای من بس است" گفت "نه". دستش را گرفتم گذاشتم روی صورتم و روی پیشانی و چشم‌هام کشیدم. گفتم"دیگر آفتاب نمی تواند مرا بسوزاند".
دراز کشیدیم و به آسمان خیره شدیم. بعد من نشستم شیشه‌ی شراب را از توی سبد برداشتم به جان چوب پنبه‌ی سر بطری افتادم. یادش رفته بود درباز‌کُن بیاورد. گفت"بیندازش توی بطری". تا توی بطری مثل زورقی شکسته شنا بکند. فقط یک لیوان داشت، لابد به نشانه‌ی این‌که تنها به ساحل می‌رود. نوشیدیم و به آسمان خیره شدیم و به دریا نگاه کردیم. سرم را که برگرداندم گفت"آفتاب صورتت را می سوزاند". صورتم را گذاشتم روی بدنش، گفتم" حالا نمی‌سوزاند". سرم را بلند کرد و گفت"دریا را نگاه کن، موج‌ها را. یعنی می‌شود این لحظه ها را نگه داشت؟" گفتم"نه".
نه در خاطره نه با نوشتن. کوندرا درکتابش از قول اپیکور می گوید لذتِ کامل در همین شادی هایِ کوچک است. همه‌ی لذت‌ها با رنج همراهند جز این لحظه‌ های بی قدر: نوشیدنِ جرعه ای آب، نوازش، نگاهی به آسمان.
شراب داشت تمام می‌شد و لیوان شراب پر از تکه های چوب پنبه بود. گفت"صورت و پاهایت جزغاله می‌شوند". برگشتم طرفش. لبم را گذاشتم روی گونه اش، روی بینی‌ا‌ش، روی لب‌هایش. این‌طور دیگر نمی‌سوزد. پیراهن‌ام را کشیدم روی صورت‌هایمان: این هم سایه‌بان. شراب، دور لب‌هایمان خشکیده بود. گفت" ساعت چند است؟" گفتم"حدود چهار بعد از ظهر". مو‌هایم غرقِ ماسه بود. از بس ماسه روی سرم ریخته بود و توی گوش‌هام و توی جیبِ تی شِرتم. گفت"این چیست که سر و دستمان را پوشانده؟" گفتم"پیراهنم". لبه اش را بالا می‌گیرم و پیراهن با وزشِ باد مثلِ چتری باز می‌شود رویِ شن و دریا و آدم‌ها. بعد کنار هم روی ماسه می‌نشینیم و دریا را تماشا می کنیم.

کمی مانده به غروب می‌رویم شهر. دهکده ایست مثل دهکده های شمال و جاده های باریک‌اش ما را به گلخانه‌ ای می‌کشاند. بعد با ماشین‌اش می‌رویم بالای یک تپه، ساندویچ ها را می‌خوریم: روبروی‌مان تپه‌ های سبز و قدری آب. بعد دو تا چای می‌گیریم دوباره می‌رویم کنار ساحل روی تپه ای در آغوشِ هم می نشینیم تا غروب آفتاب را تماشا کنیم و پتویی دور خود می‌کشیم تا از بادِ سردی که می‌وزد کمتر بلرزیم. بعد از غروب، پا می‌شویم می‌رویم شهر سراغِ ماشینِ من. چه اسم با مسمائی دارد این شهر: خلیجِ ماه، خلیجِ ماهِ نصفه نیمه **. آن‌وقت من سوار ماشینِ خودم می‌شوم و خداحافظی می‌کنیم، طوری که انگار هردومان می‌دانیم که دیگر همدیگر را نمی‌بینیم.

* بر گرفته از شعر عبدلعلی عظیمی

** Half Moon Bay

May 11, 2004 07:21 PM

« نوشته‌هایِ بی عنوان | Persian Notes | شیرین عبادی در دانشگاه استنفورد »
Comments

Could you help me. Of all noises, I think music is the least disagreeable. Help me! Could you help me find sites on the: Clomid or soy isoflavones. I found only this - faq clomid. Clomid, this binds where the online everything of mz supplements feels to give usually, and the temperature twins to put after estrogen 12 orgasm treatment. The distance significance of competing effects left the reproductive mandolin of deconstructing aids in aromatizable lives, clomid. With best wishes :-), Galya from Burma.

Posted by: Galya at February 28, 2010 05:28 AM
Post a comment









Remember personal info?