April 30, 2004
به یاد مهرداد
پریشب بود که خبر را شنیدم. خانه ی خاله فرخ بودیم و اول پچپچه بود. گوش نمی دادم ولی حسی در پچپچه هست که تو را آزار می دهد. همان بهتر که ندانی. همان بهتر که نشنوی. فکر کردم چرا حرفشان را بلندتر نمی زنند؟ یک قطره مشروب هم نخورده بودم. رفتم با خاله منور تا طبقه ی اول، ظرفهایش را بردم. شام را او پخته بود. ته چین بود ویک جور آش. برگشتم دیدم صحبت آشکارترشده. صحبت مهرداد بود. یاد لندن افتادم،سه چهارسال پیش. لیلی می گفت کیست که اینقدربا احترام با او حرف می زنی؟ گفتم پسر دائی مادرم. قبلا برایش ئی میل زده بودم که خوشحال می شوم اگر بتوانم او را یک هفته ای که در لندن هستم یکبار ببینم و او جواب مثبت داده بود. آنجا که رسیدم باتلفن موبایل لیلی زنگ زدم گفتم"می خواهم شما را ببینم." لیلی گفت "چقدر شما شما کردی؟" گفتم خیلی دوستش دارم.
مهرداد را یک بار که آمده بود لس آنجلس، منزل ناهید خانم- مادرش- ملاقات کردم. چند تا از نوشته هام را به او دادم تا اگر می تواند، لطف کند بخواند و نظرش را بگوید. یکی را همانجا خواند و کلی تشویقم کرد. بعد ها غیر مستقیم شنیدم گفته بود رامین نوشتن می داند و خیلی ذوق کردم. نوجوان که بودم مهرداد نبیلی برایم مترادف با دانائی و وقار و تمدن بود. دکترای آموزش، ترجمه های ماندنی و نثری که پس از گذشت سالها هنوز تازه بود، طنز عالی با صدای گرمی که آخر شب از رادیو بی بی سی به گوش می رسید و بعد نوشته ها یش در"کِلک"، همه مایه ی افتخار بود و فخر فروشی من به دوستان هم سن و سال. تصویر او در ذهن من تصویر مردی خوش پوش و خوش قیافه بود که درمیهمانی ها کنار میز می نشست و دیگران دورش حلقه می زدند. شاید هم این را از دیگران شنیده بودم چون آن یکی دو بارکه دیده بودمش بچه بودم و خیلی در حال و هوای جزئیات نبودم. یک بار هم،سالها بعد از اینکه مهرداد رفته بود انگلیس، با شاهرخ ازجلوخانه ای که برای مهرداد ساخته بودو حالا مالک دیگری داشت رد می شدیم که شاهرخ تا دید عده ای آنجا مشغول بنائی اند زد روی ترمز و پیاده شدیم با یک سلام علیک مختصر رفتیم توی ساختمان. شاهرخ می گفت تازه از دانشگاه درآمده بوده ومهرداد همه کار را سپرده دست او و او هم به قول خودش هر چه کرم داشته روی این ساختمان ریخته بود. یک اتاق مطالعه درست کرده بود اندازه ی دو تا اتاق مهمانخانه، دور تا دورش نیمکت که می شد ده بیست نفر بنشینند کتاب بخوانند.
صدایش در لندن گرم و با محبت بودو خجالت کشیدم که گفت می آید جائی همدیگر را ببینیم. بهانه کرده بودم که می خواهم مطلب "سهراب" را که تازه نوشته بودم به او بدهم. می خواستم به من بگوید آنطور چیز نوشتن درست است یا نه؟ حرف کسی دیگر را قبول نداشتم. روز دیدار اما پس از نیم ساعت که منتظرش بودیم از خانه زنگ زد که با قطار زیرزمینی تا یکی دو ایستگاه آمده و بعد از آن راه قطار بسته بوده. دیرتر تلویزیون گفت راه تا چند ساعت بسته بوده و مهرداد عذر خواهی می کرد که نتوانسته بیاید. چقدر خجالت کشیدم. از او صمیمانه تشکر کردم و چون روز بعد عازم آمریکا بودم گفتم مطلب را از آنجا برایش می فرستم و فرستادم. یکی دو ئی میل هم پس از آن به هم زدیم در باره ی نگارش فارسی با "یونیکد" که آنموقع تازه به راه افتاده بود و دیگر همین.
یادش همیشه با من هست. صدای گرم و نگاه مهربانش همیشه با ما باد.
مطلب بی بی سی در باره ی مهرداد نبیلی
April 30, 2004 06:40 PM
« سایت جدید: پل،قایق و ماهیگیر | Persian Notes | خاطره و داستان: در بارهی کتابِ خانم نفیسی »