May 03, 2004
خاطره و داستان: در بارهی کتابِ خانم نفیسی
می خواهم این نوشته چیزی باشد شبیه حرف زدنهای خودمانیِ دوستان در بارهی کتابی که دارند می خوانند نه چیزی شبیه نقد و مرور و اینها. نمی دانم در می آید یا نه، ولی بپذیرید چنان که میآید:
اول اینکه کتاب از چند قسمت مختلف تشکیل شده و درونمایه یا تِم آن فقط به " لولیتا" محدود نمیشود. اصلا نمیدانم میشود در زندگینامه و کتابِ خاطرات دنبال عناصر داستان گشت یا نه ولی این کتاب به نظر من هم داستان(فیکشن) است هم خاطره نگاری. دوستی در ایران میگفت شاید یکی از آدمهای این کتاب او باشد. خانم نفیسی گفته آدمهایش را طوری تغییر داده که کسی نتواند آنها را بشناسد این است که اصلا نمیشود گفت این کیست و آن کیست. شاید خوبیاش همین باشد. خانم نفیسی را من برای اولین بار در کلاسهای مجله مفید دیدم. آن موقع درسهای ادبیات انگلیسیِ آکادمیکام تمام شده بود و داشتم رو میآوردم به جمعهای ادبیِ بیرون از دانشگاه. گلشیری آن موقع خیلی از خانم نفیسی تعریف می کرد ولی من از ادبیات دانشگاهی حوصلهام سر رفته بود وبه گلشیری ارادت بیشتری داشتم. همینجا بگویم که به همین دلیل هر جا لحنِ کتاب شبیه لحنِ درسهای دانشگاهی می شود، صبر و تحمل من هم کمتر و کمتر میشود. خلاصه بعدا خانم نفیسی را در سمینارها و جاهای دیگر دیدم و در این کلاس خاص نمیدانم ولی دستکم دو سه نفر از دوستانم ،شاگردان و همراهان او بودند. منظور اینکه انگار کار عاقلانهای نیست که بخواهیم آدمهای این کتاب را "شناسائی" کنیم. اسم و رفتار یک نفر که آشنا بهنظر میآید یکهو یکجا چیزی میگوید که تو میگوئی:نه، این "او" نیست. ولی این قسمت ،مطمئنم، در بارهی گلشیریست! خیلی هم میخواهم بدانم "مَجیشن" کیست! نویسنده چند جا با شیطنت گفته بخشی از "مجیشن" شاید فقط در ذهنِ نویسنده باشد. اینجا، هفت هشت سال پیش که ایرج پزشکزاد آمده بود در جمع ایرانیهای برکلی، همه دائم میپرسیدند: "سعیدِ دائی جان ناپلئون، خودتی؟" و او بیهوده تلاش میکرد فرق بین داستان و غیر داستان را به جماعت توضیح دهد و آنها دوباره میپرسیدند: "بالاخره خودتی یا نه؟!"
من اصولا فکر میکنم این کتاب اگر "فیکشنِ" خالص بود راحتتر میشد با آن کنار آمد. این نوشته هر جا در کار روایت است برای من خواندنیتر میشود و هر جا میپردازد به اینکه فلان نویسنده در فلان کتاب چنین میگفت و چنان، یاد کلاسهای دانشگاه میافتم. یکی از استادهای دانشگاه ملی یکبار یقهی مرا گرفت که تو چرا همیشه نشستهای کنار پنجره، بیرون را تماشا میکنی؟ یعنی اول سرِ یک چیز دیگر دعوایمان شد، بعد که رفتم دفترش این را به من گفت. حالا من خیلی از جاهای این کتاب میخواستم بنشینم کنار پنجره، بیرون را تماشا کنم. کتاب اگر "فیکشن" بود میگفتم "آدم"هاش بُعد ندارند. فقط "نماینده"اند. نمایندهی خیلی آدمهای دیگر.
جالبترین خصوصیتِ کتاب،اما، موضع تُند و تیزِ آن بر علیه رژیمِ جمهوری اسلامیست. سیاسی نیست، فراسیاسیست یعنی علیه تمامِ زورگوها و قداره بندهاست. من را بگو که کتاب را نخوانده، برداشتم بردم ایران برای یکی از دوستان. گفتم فوقش کتاب را میگیرند. حالا میبینم اگر میدیدند ممکن بود حاملِ کتاب را هم بگیرند. قدیمها اصلا فکر نمیکردم خانم نفیسی اینطور به قضایا نگاه کند. به نظرِ من تمامِ لطفِ کتاب در همین است. یکی دیگر از آدم هائی که اصلا فکر نمیکردم کاری به کار سیاست داشته باشد بابک احمدی بود. حالا ببین چه سخنرانیها و چه خطرها میکند. ما راستش زمانِ چپولبازی به این آدمهای باسواد و کِرمِ کتاب میگفتیم "برجِ عاج نشین" ولی حالا اینها "سیاسی" شدهاند و ما خودمان معلوم نیست کجانشین؟
سرِتان را درد نیاورم: رویِ هم رفته کتابِ خوبی بود(یک آشنا داریم میگوید: "رویِ هم رفته" همه چیز خوب است!)
May 3, 2004 04:43 PM
« به یاد مهرداد | Persian Notes | طنز نويس برای اين نمی نويسد که بخنداند »